در جلسهای که دکتر سروش دربارهی نقش دین در سپهر عمومی سخن میگفت، در خلال صحبتهایاش اشارهای شد به نقش و جایگاه «عقل» در جهان مدرن. سروش از کانت آغاز کرد که چگونه او کوشش کرد با محدود کردن دامنهی عمل عقل، جایی برای دین باز کند. کانت از نقدِ عقل آغاز کرده بود (نه «نقد دین») و هدف هم این بود که ببیند عقل چه کارهایی نمیتواند بکند و چه چیزهایی نمیتواند بگوید. میراث عصر روشنگری همین بود که عقل و خرد انسانی نه تنها بر صدر مینشیند بلکه خدایی میکند و فرمانروایی محض. کانت در این بنا رخنهای انداخت. عقل انسانی دستاش به پارهای چیزها نمیرسد. عقل آدمی حد و قید دارد.
سروش همچنین اشاره کرد به ویتگنشتاین متقدم و سپس متأخر. ویتگنشتاین متقدم زبان دین را بیمعنی میدانست (نه حتی اینکه نامفهوم باشد). ویتگنشتاین متقدم بر مشی پوزیتویستهای منطقی میرفت که اثباتگرا بودند و از منظر آنان چون دین را نمیشد به شیوهی تجربی اثبات کرد، پس بیمعنی بود. ویتگنشتاین متأخر، معنای یک گزاره به کاربستاش مربوط میدانست. او میگفت بازیهای زبانی متعددی داریم: بازی زبانی علم و بازی زبانی دین. معنیدار بودن هر زبانی به کارکرد داشتن آن زبان برای اهل آن بستگی داشت. به تعبیر دیگر، اینکه «ما یک زبان یکهداریم (یک نوع زبان معنیدار، زبانی که بر اساس تجربه تأیید شود) و زبانهای دیگر به مقداری که از این دورند، بیمعنیاند»، دیگر معتبر نیست. و هکذا، همین بحث دربارهی زبان علم جاری است.
سروش اشاره کرد که در میان مسلمانان، عارفان این نکته را دریافته بودند که خرد آدمی، دسترسی به بعضی شناختها ندارد. اما در واقع، عارفان نقد عقل میکردند برای اینکه جای برای دل و برای عشق باز شود ولی هدفشان تئوریزه کردن نبود. او در ابتدای سخناناش این نکتهی مهم را هم گوشزد کرد که دوران مدرن، در واقع دوران به زیر کشیدن عقل هم بود. دورهی مدرن، دورهای است که دیگر در آن عقل خدایی نمیکند. و این البته سخن پستمدرنها بود. اما از این سخن، هم اهل ارتجاع میتوانند استفاده کنند و هم اهل ترقی. من این نکته را چنین میفهمم که مرز میان میل کردن به عرفان و تجربههای عارفانه و فروغلتیدن به دام ارتجاع، مرز باریکی است. یکی از محدودیت عقل سخن میگوید و دیگری عقل را پاک بیخاصیت میشمارد یا کمفایده میداند. از سوی دیگر، چنان عشق را – در تقابل با عقل – بزرگ میکند که دیگر هم عشق از کارکرد میافتد هم عقل.
در عنوان یادداشت پیشینام نوشته بودم که نقطهی عزیمت انسان است. سروش هم در این سخنرانی اشاره کرد که به جای آغاز کردن از حقوق خدا، بهتر است از حقوق انسان آغاز کنیم. من میخواهم از این سخن استفاده کنم و بگویم که هم شناخت ما از عقل و هم درکمان از عشق، هر دو انسانی است. ما در این عالم، نه عقل فرابشری داریم و نه عشق ماوراء انسان. هر دو انسانیاند. هر دو همان حدود و قیودی را بر میدارند که هر امر بشری دیگری به درجات دچار آن میشود. من نظریهی بسط تجربهی نبوی سروش را هم از همین منظر میفهمم. حتی وحی نبوی هم مقید «انا بشر مثلکم» است. عشق و عقل که جای خود دارند.
این همه داستان نوشتم برای نقل دوبارهی یک بیت از مثنوی بانگ نی سایه:
حشمتِ این عشق از فرزانگی است
عشقِ بیفرزانگی، دیوانگی است
عشق، زمانی منزلت و قدر دارد که ریشه در فرزانگی و حکمت داشته باشد و البته این دو جانِ خردند و دور از عقل نیستند. اینکه عقل را توسری بزنیم و عشق را هم فربهتر از جامه و جامِ ادراک بشری بنشانیم، خیانت کردن به هر دو است؛ درست به همان شکل که گاهی زبان علم یا زبان دین را بر یکدیگر برتری میدهند چنانکه یکی لاجرم فراتر و دیگری فروتر میافتد. من فکر میکنم هم زبان عقل و هم زبان عشق، هر دو کارکردهای خود را دارند و مسأله به هیچ وجه اختیار کردن یکی بر دیگری نیست. هم برای عشق ورزیدن و هم برای خرد ورزیدن، نیازمند آدمی هستیم. بنای هر دوی اینها بشر است. بشر که از میانه برخیزد، نه عشقی میماند و نه عقلی؛ او که نباشد، دیگر نه جبر معنا دارند و نه اختیار. کانون هستی و مدار عالم و گرانیگاهِ وجود، همین شخص شخیصِ انسان و آدمی است که مکرم است. هم عقل و هم عشق، هم دین و هم علم، همه به اضافهی وجود او معنا دارند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.