زان پیش‌تر که عالمِ فانی شود خراب…

آدمی آب است و خاک. آبِ هستی او در برابر آفتاب وجود، برمی‌خیزد از میان و خاک‌اش به باد می‌رود. چیزی از او نمی‌ماند که تکبر کند بدان. همین آب و خاکِ آدمی، گِل می‌شود و از آن گُل می‌روید. آدمی اگر سنگ باشد یا سنگ بشود، رنگ‌آمیزی گُل و عطر و بوی گلستان نخواهد داشت: از بهاران کی شود سرسبز سنگ؟ / خاک شو تا گل برویی رنگ‌رنگ!
این چند خط بالا، درآمدی بود بر چند غزل حافظ و یک اثر پرویز مشکاتیان و ایرج بسطامی که این روزها مرا سخت به خود مشغول کرده است. امروز این غزل را گشودم که: صبح است ساقیا، قدحی پر شراب کن… تا جایی که اشارت (یا شاید هم بشارتِ) خراب شدنِ عالمِ فانی را می‌داد و نهیب می‌زد که وقت را غنمیت باید شمرد. به یاد این دو بیت افتادم که:
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه‌ای کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر
ای بسا آرزو که خاک شده
آلبوم «مژده‌ی بهار» مشکاتیان و بسطامی (این دو نازنین که امروز تن‌شان با خاک یکی‌ست)، روی سه غزل از بهترین غزل‌های حافظ است و همه‌ی ابیات این غزل‌ها، حکایت حال من و ماست. غزل «رسید مژده که آمد بهار…» کشان‌کشان ما را می‌برد به این‌جا که باید غنیمت شمرد این دو روزه را «که این معامله تا صبح‌دم نخواهد ماند». وقت نیست. به سرعت برق و باد این روزها خواهند گذشت. و این عالم هم که عالم فناست. جای «شکر و شکایت» نیست؛ همه می‌رویم. پیوند آب و خاک همگی ما بر باد می‌رود. رقمی بر صحیفه‌ی هستی نخواهد ماند. چیزی نمی‌ماند «جز نکویی اهل کرم». و فکر می‌کردم که این روزگار تلخ نمی‌ماند. چنان که شیرینی‌ها در گذر است، تلخی‌ها هم خواهند رفت. و «نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند».
 
غزل دیگر این آلبوم، غزلی است که تصنیف «گلعذار» را ساخته است: گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس… که از شیرین‌ترین غزل‌های حافظ است. شاید این را یک بار دیگر هم نوشته باشم. از سایه نقل کرده‌ام شاید که می‌گفت این بیت را ببینید: نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان / گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس. سایه می‌گوید اگر به جای «بنگر»، «دیدم» می‌آمد، بیت بسیار لطیف‌تر می‌شد. فاصله‌ی میان شاعر و مخاطب از میان برداشته می‌شد و صمیمیتی در آن می‌آمد که با روایت اول خیلی فرق داشت. حالا حکایت ماست و دیدن نقد بازار جهان و آزارش. همین اثر، غزل سومی هم را دارد: طالع اگر مدد دهد، دامن‌اش آورم به کف…. خوب، من با هر کدام از ابیات این سه غزل، حالی داشته‌ام. غم داشته‌ام. شادی داشته‌ام. درس آموخته‌ام. خندیده‌ام. گریسته‌ام. بعضی ابیات را گاهی اوقات آدم با همدلی بیشتری می‌خواند و می‌شنود. از جمله این تک‌مصرع: وه که در این خیالِ کج، عمر عزیز شد تلف! سایه هم بیتی دارد با همین مضمون: به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت / آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست! این‌جاست که باز همان حکایت «کرم» به میان می‌آید: طرف کرم ز کس نبست این دل پر امیدِ من…
حکایت ماست دیگر: قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند / ما که رندیم و گدا، دیر مغان ما را بس! فرق دارد بین این‌که آدم خودش به لقلقه‌ی زبان بگوید: «ما که رندیم و گدا» و این کلمات را به خودش بچسباند و این‌که به عیان رندی و گدایی را لمس کند یا احساس کند که چون رندان و گدایان در این عالم گذر می‌کند یا حکایت می‌شنود. وقتی ببینی تنها به معامله و داد و ستد و پاداش عمل، آدمیت‌ات را وزن می‌کنند، آن وقت بهتر می‌فهمی «رند» و «گدا» یعنی چه؟ آن وقت حکایت «بازار» و «آزار» را بهتر می‌فهمی و دست از «سود و زیان»‌اش می‌شویی. اما «یار با ماست». با ما؟ آری با ما، اما این‌جوری:
ما سپر انداختیم گر تو بدین دلخوشی
گو دلِ ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
نازنینی، حکایتی می‌گفت از ماجرایی میان دوستان. می‌گفت فلان دوست ما قهر کرده بود و رنجیده بود. دوستی دیگر گفت: خوب فلانی با ما قهر کرده است؛ ما که با او قهر نیستیم! همان دوست چند روز بعد گفت: خوب ما که فلانی را دوست‌ داریم؛ او لابد از رنجیدن از ما، خوش است. حتماً لذتی می‌برد از کناره گرفتن از ما؛ پس بگذاریم در خوشی‌اش بماند و خوش باشد! این هم حکایتی است!
حالا ماجرای ما از این قرار است که کوشش می‌کنیم تا نرنجیم و نرنجانیم و اگر هم رنجشی بود، گلوی رنجش را بفشاریم که مبادا غباری از میانه برخیزد:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقتِ ما کافری است رنجیدن
ولی آدم رنجیدن خودش را می‌تواند درست کند. می‌تواند خودش را ملامت کند. خودش می‌تواند ناز نکند. خودش می‌تواند بنشیند روی زمین. ولی از همه نمی‌شود این توقع را داشت. خیلی که تلاش کنی، باید بگویی:
آن‌چه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این‌قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
آدم‌ها موجودات پیچیده‌ای هستند. در بهترین حالت، فقط می‌توان حسن نیت نشان داد. اشاره‌ای کرد. نشانه‌ای بروز داد که قرار نیست همیشه اوضاع فراقی بماند. بعضی وقت‌ها می‌شود صفا کرد و صافی شد. ولی وقتی آدمی پیچیده باشد، دیگر نمی‌شود به این سادگی همه چیز را حل کرد. گاهی باید عقب نشست. گاهی باید آرام‌تر بود و «صبر بر داغِ دلِ سوخته باید چون شمع». گاهی می‌شود به اندوه با خودت زمزمه کنی که: «…از دیده افتادی ولی از دل نرفتی». باز هم می‌شود «پیک مهربانی» روانه کنی. هر چه هست، تا زنده هستی، می‌شود بکوشی و آویزه‌ی گوش کنی که «امروز که در دستِ توام مرحمتی کن…»؛ عاقبت همه خاک می‌شویم و این خاک هم به باد می‌رود!
حالا با این همه قصه، این آلبوم را بشنوید. هر بار که از نو می‌شنوم این‌ها را داغ‌ام تازه می‌شود که کاش ایرج می‌بود و پرویز می‌بود. کاش این همه فرصت‌ها کم نبود. کاش این همه دریغ‌ها زیاد نبود. کاش تمام این نازنینانی که در این روزها، هفته‌ها، ماه‌ها و سال‌ها دیگر کنارمان نیستند، بیشتر با ما می‌ماندند. عاقبت از ما غبار مانَد… تا دیر نشده است… تا زمان باقی است… شاید… «فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست».

 

بایگانی