کمابیش دو قرن است که مقولههایی به عنوان «اسلام» و «غرب» (عمدتاً در قالب رویارویی و تقابل) فضای گفتمان روشنفکران مسلمان و همچنین ایرانی را شکل داده است. هنوز هم تعبیر «اسلام و غرب» (در بستر تقابل) برای خیلیها معنیدار است و انتقال این فضا به فضای «اسلام در غرب» به آسانی رخ نمیدهد. بدیهی است که برای رسیدن به تلقی «مسلمانان» در ٰ«غرب» و به تعبیر دقیقتر «مسلمانان در جهان» هنوز راه داریم و فضای ذهنی جمع کثیری از مسلمانان و به ویژه روشنفکران ایرانی هنوز در همان گفتمان اول سیر میکند (یعنی «اسلام و غرب»).
این فضای گفتمانی البته بستری سیاسی و اجتماعی دارد. مهمترین بستر شکلگیری این فضای، استعمارگری اروپاییان بوده است که هنوز هم زخمهای آن دوران بر پیکره و روان کشورهای به اصطلاح «خاورمیانه» وجود دارد. این واقعیت را همچنان میتوان در نواحی مرزی عراق با ایران و ترکیه؛ ایران با بلوچستان پاکستان؛ تاجیکهای افغانستان، تاجیکستان و چین و درگیریهای کشمیر میان هند و پاکستان دید (و البته مسألهی فلسطین و اسراییل هم نمونهای دیگر از آن است) که مهمترین وجه معضل سیاسیاش میراث دورهی استعمار و در واقع زخم التیامنیافتهای است که با فروپاشی استعمار همچنان ناسور باقی مانده است. وقایع سیاسی نیمقرن اخیر هم نه تنها کمکی به حل مشکل نکرده است بلکه قضایا را بغرنجتر از قبل کرده است.
با از میان رفتن یا در واقع بلاموضوع شدن استعمارگری، چهارچوب تازهای به آن گفتمان مشکلساز رنگ و بوی تازهای داد: جهانگشایی یا نظام امپراتوری آمریکایی. جهانگشایی آمریکایی و مدل توسعهی دموکراتیک (یا در واقع صدور دموکراسی) تا همین دو دههی پیش همزمان با حیات بلوک بزرگ کمونیستی در اتحاد شوروی بود که با فروپاشی آن، میدان بلامنازع جولان سیاسی و ایدئولوژیک در اختیار آمریکا قرار گرفت.
این مقدمات، تا حدودی میتواند فضای کلی بحث ما و درآمد ورود ما به بحث فرهنگ جهانشهری باشد. وقتی از «اسلام» به مثابهی دین سخن میگوییم، باید به این نکته توجه داشت که موضع اسلام، اساساً از همان ابتدا جهانشهری بود و محدود و منحصر به مرزهای جغرافیایی خاص نبود. اما به ویژه در دو قرن اخیر، اسلام با این خصلت جهانشهری که ماده و مضمون کافی را برای متکثر شدن داشت (و هماکنون نیز در عمل متکثر است؛ ولی لزوماً کثرتگرا نیست)، جهشی پیدا کرد و تبدیل به یک ایدئولوژی استعمارستیز و بعداً آمریکاستیز شد. اما همزمان که «اسلام» دستخوش این جهش میشد و از خصلت جهانشهری خود به موجودی ایدئولوژیک با یک هدف واحد سیاسی تبدیل میشود، مسلمانها در نقاط مختلف جهان پراکنده شدند و آن خصلت جهانشهری در عمل نشر و گسترش یافت و فرهنگی جهانشهری میان آنها پاگرفت که ویژگیهایی کاملاً اینجهانی و زمینی داشت و همچنان میتوانست و میتواند زندگی بشری و خاکیشان را با عقاید دینیشان جمع کند. اینجا تذکر این نکته واجب است که وقتی میگوییم «اسلام» به همان مقولهای اشاره میکنیم که امروز خوراک رسانههاست (رسانههای مسلمان یا غیرمسلمان؛ دینی یا ضد-دین) و از «اسلامها» سخن نمیگوییم و طبعاً اینجا «مسلمانها» نقشی چندان پررنگ ندارند. در آن قالب ذهنی کهنه، «هر مسلمان» در خدمت همان یک «اسلام» باید باشد که خصلتهایی تعریفشده در بستر موضعگیریهای ایدئولوژیک فوقالذکر دارد. در رویکرد تازه به دین و دنیا، این مرزهای هویتی روز به روز بیشتر از میان برداشته میشوند.
برای اینکه یک قدم دیگر در روشنتر کردن مرزهای مفهومی تعبیر «جهانشهری» جلوتر برویم، خوب است یکی دو بند از کتاب «الاهیات رهاییبخش اسلامی» حمید دباشی را اینجا بیاورم (این کتاب دباشی به تفصیل به این ایده میپردازد و البته چندان در زبان فارسی – تا جایی که من میدانم – این کتاب شناخته شده نیست). بدیهی است که بخشهایی که نقل میکنم هر چند بسیار به فکر من نزدیک است ولی لزوماً صد در صد مورد توافق من نیست اما به هر حال فضای بحث ما را بسیار روشن میکند و روایت دباشی را از ماجرا میپسندم. دباشی در توضیح آنچه که در بالا به آن اشاره کردم مینویسد:
«اگر بخواهیم به طور مشخص تعابیری سیاسی به کار ببریم، رویکردهای سوسیالیستی، ملیگرایانه یا اسلامگرایانه نشانههایی ایدئولوژیک و فاصلهدار از هم بودند از درهمآمیزشی بسیار جهانشهریتر که مسلمانان در قبال آنها حتی گاهی از موضع مسلمانی وارد نمیشدند و تنها به مثابهی انسان در جهانبینی اخلاقی و ارزشی آن مشارکت میکردند و آنها نقشی اساسی در وجود این جهانبینی داشتند ولی خود هیچ تسلط محض یا انحصاری بر آن نداشتند.
هر گونه ادعایی نسبت به در اختیار داشتن اصالت محض و مطلق – چه اسلامگرا، ملیگرا یا سوسیالیستی – ناگزیر به سوی تحریف میرفت و به این ترتیب موضع اینجهانیتر این فرهنگ جهانشهریِ مقاومت در برابر استعمارگری را سرکوب میکرد. از آنجایی که ایدئولوژیهای اسلامی در بستر گفتوگویی رقابتی علیه استعمارگری پدید آمدند و به این ترتیب ناگزیر با دو ایدئولوژی مخالف دیگری که بیش از همه به این آفت واکنش نشان میدادند – یعنی ملیگرایی و سوسیالیسم – نیز داد و ستد و تعامل داشت، اسلام نیز تبدیل به یک فراروایت از رستگاری مطلقگرا شد که گرایشی بود که چندان با موضع مابعدالطبیعی پیشامدرن آن بیگانه نبود.
درهمآمیختن گرایشهای درونی و مطلقگرای خود اسلام و معارضههای ستیزهگرانهی آن با استعمارگری و همچنین ملیگرایی و سوسیالیسم ضد-استعمار، ناگزیر اسلام را به سوی موضعی فقاهتی و فقهمحور سوق داد تا مواضع خردگرایانه و عقلمحور فلسفهها یا انسانگرایانهی صورتهای مختلف تصوفاش – و به این ترتیب فقیهان، سنی یا شیعه، تبدیل به سخنگویان اصلی و نمادین اسلام سیاسی شدند. فقهی شدن انحصاری و ستیزهگرانهی اسلام به طور کل به این معنا بود که اسلامگرایی سیاسی نیز به طریق اولی فقهی شد و لذا نه تنها رویکرد جهانشهری خود اسلام را بلکه در واقع جهانشهریگری تازهی مسلمانان را در جهانبینی تازهشان فرسوده و مستهلک کرد. این گرایشها به یقینهایی مطلق البته محدود و منحصر به اسلام نبودند. به همان اندازه که اسلام به شکل دیگری از بومیگری فروکاسته میشد، ملیگرایی نیز تبدیل به نوعی وطنپرستی تنگنظرانه و تعصبآلود و سوسیالیسم نیز به استالینیسم تقلیل پیدا میکرد.» (دباشی؛ ۹۷-۹۸)
اینجا چند نکته را باید برجسته کرد: ۱) فقهی شدن اسلام در نتیجهی معارضه با استعمار (و همزمان با ملیگرایی و سوسیالیسم) و به حاشیه رانده شدن فرهنگ جهانشهری (که مقوم اصلی آن کثرتگرایی است)؛ ۲) ادعای دسترسی داشتن به حقیقت و دم از یقین زدن و نشان دادن راه رستگاری به بشریت (ایدئولوژیهای غیردینی هم همین کار را کردهاند)؛ ۳) سهم مشترک ایدئولوژیهای ملیگرا، اسلامگرا و سوسیالیست در نبرد با استعمار و امروزه امپراتوری آمریکا در دامن زدن به این مطلقنگری و به حاشیه راندن نگاهی کثرتگراتر و اهل مدارا.
این هم مقدمهی دوم بحث من. با این دو درآمد، وقتی از جهانشهر (cosmopolis) حرف میزنیم، باید به سه مقوله توجه داشت: ۱) الگوهای اجتماعی جهانشهری؛ ۲) فرهنگ جهانشهری؛ و ۳) اخلاقِ جهانشهری. مؤلفهی تازهای که به معادلههای ما افزوده شده است، چنانکه پیشتر هم اشاره کردم، جهانیشدن است که پیش از این با این شدت و سرعت چهرهی جهان ما را تغییر نداده بود. اما این امکان تازه به همان اندازه که میتواند برای ما مفید باشد، تهدید هم هست؛ چنانکه ایدئولوژیهای افراطی اسلامگرا یا سکولار هم درست از همین ابزار برای نابود کردن فضایی جهانشهری استفاده میکنند (دقت کنید که خیلی جاها «جهانشهری» را بسیار نزدیک به مفهوم «کثرتگرایی» به کار میبرم هر چند اینها از هم متمایزند).
جمعیتهای جهانشهری دنیای ما در سالهای اخیر به شدت رو به تزاید بوده است. جهان در عمل بسیار متکثر و متنوع شده است اما روحیهی کثرتگرایی، هنوز روحیهی غالب جهان نیست. الگوهای اجتماعی «جهانشهری» هنوز با یک «اخلاقِ جهانشهری» همراه نشدهاند. مردم این روزها چندان با هم در میآمیزند و چنان با هم نشست و برخاست میکنند و داد و ستدِ آنها در حدی است که پیش از این در خیال هم نمیگنجید. موج مهاجرتهای فزایندهای که در جهان اتفاق میافتد آهنگ، رنگ و حتی ذائقهی جامعههای میزبان را عوض میکند. هماکنون چیزی حدود ۱۵۰ میلیون مهاجر قانونی خارج از کشور محل ولادتشان زندگی میکنند و در کنار اینها میلیونها مهاجر غیرقانونی شمارش نشده هم هستند. این سیر ادامه خواهد داشت. جهانیشدن پیوند استوار و محکم میان جامعه و جغرافیا را سستتر کرده و عملاً آن را از میان برده است.
از آن سه مقولهای که در بالا به آن اشاره کردم، مورد اول عملاً رخ داده است و امروز ما در متن و بطناش زندگی میکنیم. دومی در حال شکلگیری است و سومی هنوز خصلتی نامتعین و تعریفناشده دارد. البته من خیلی اوقات تمایل دارم مورد دوم و سوم را عملاً یکی تلقی کنم ولی فکر میکنم میان اینها تمایزهایی ظریف هست. عجالتاً برای اینکه بحث بازتر شود من اینها را از هم جدا میکنم تا بشود به گفتوگو ادامه داد.
این قسمت دوم سلسلهیادداشتهای مربوط به اخلاق جهانشهری است. همچنان که بقیهی این یادداشتها را مینویسم، خیلی خوب میشود اگر دوستانی که به بحث علاقه دارند نیز مشارکتی در بحث بکنند تا قسمتهای بعدی را بتوان در فضایی تعاملیتر بسط دهم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.