به تازگی مقالهای در کلمه منتشر شده است با عنوان «جنبش سبز و امکان زایش سیاستی رهاییبخش بر ترازِ «دیگری»». این مقاله را باید چندین بار به دقت خواند. اما سادهترین و روانترین بیان از نکتهی کلیدی این مقاله همان چیزی است که میرحسین موسوی گفته است که پیروزی ما شکست دیگری نیست. چنین نیست که در این بازی یکی ببرد و یکی ببازد. درک و پروراندن این نکته هم کوشش میخواهد و هم دلیری. کوشش میخواهد چون پرده برداشتن از لایههای عمیقتر این مضمون کار آسانی نیست. دلیری میخواهد چون برای رسیدن به این موضع، ناگزیر باید از برخی مواضع عبور کرد. مهمترین عبوری که باید رخ دهد، عبور از قالبهای تنگ و بستهی ایدئولوژیک است.
این روزها، به ویژه در تب و تاب گیر و دارهای پر فراز و فرودِ سیاسی کشورمان، این مسأله همچنان مطرح است که آیندهی جنبش سبز چیست؟ وقتی از جنبش سبز سخن میگوییم، دستکم در نوع نگاهِ صاحب این قلم، از حرکتی صحبت میکنیم که فراگیر است و کانون اصلی و محوری آن به رسمیت شناختن دیگری است. این مضمون به بیانهای مختلفی تا به حال طرح شده است. همچنین وقتی از جنبش سبز سخن میگوییم، ناگزیر باید متری اخلاقی نیز داشته باشیم که به سوی موضعگیریهای خام، جنینخویانه و تعصبآلودی نیفتیم که ترجیعبند اصلی همهشان تنابز به القاب است (اگر بخواهیم از تعبیری قرآنی استفاده کنیم). جای هیچ تفصیلی نیست که از همه سو، آنچه که به عنوان جنبش سبز و با نام میرحسین موسوی شناخته شده است، آماج طیفی از طعنهها، ترشروییها و خشونتهای زبانی و عملی است؛ کافی است ببینیم از همین لفظ «سبز» چه مشتقاتی که نساختهاند و چه کینهها و دشمنکیشیهایی که در این تعابیر نیست.
من جنبش سبز را حرکتی انسانی میبینم ولو در بادی نظر، نقطهی آغاز ظاهریاش در یک رخدادِ سیاسی کلید خورده است. در این حرکت انسانی، خودِ آدمی و شأن و کرامت او امری است محوری. آدمیان متفاوتاند و تنوع دارند. این یک واقعیت است اما از نفسِ این توصیف (از واقعی بودن تنوع و تکثر آدمیان)، ارزش کثرتگرایی و جدی گرفتن دیگری و غیر به طور بدیهی و طبیعی متولد نمیشود. جدی گرفتن این ارزش، جهد و ریاضت میطلبد. در مواردی از این جنس است که نیاز به چشمی مسلح برای تبیین کردن اوضاع داریم. کم نیستند کسانی که به اوضاع موجود نقد دارند و به زبانهای مختلف و با مواضعی متفاوت جویای سنجش و تغییر این وضعیت هستند. اما خطری که همواره ما را تهدید میکند یا معضلی که پیوسته با آن دست به گریبانایم استمرار همین نگاه استبدادی است که دایماً از صورتی به صورت دیگر تغییر شکل میدهد و از لباسی در لباس دیگر میرود. روزگاری، این استبداد و بیداد در لباس پادشاهی و سلطنت، بر آدمیان ستم میکرد. امروز در لباس دین رفته است و صنفی روحانی برای خود امتیازی خداداده قایل میشود و آن را مستمسک بیدادگری میسازد. اما بیداد و استبداد منحصر در همین دو نیست و صورتهای بسیاری دارد. چنین نیست که اگر از سلطنت پادشاه و ولایت صنف روحانی (که بیش از هر چیزی برساختهای است که سخت شبیه نمونهی مسیحیاش در کلیسای کاتولیک است) رها شدیم، دیگر به خورشید رسیده باشیم و غبار آخر شده باشد. این خطر دیگریسازی و غیریتتراشی همواره ما را تهدید میکند.
ذهنهای سادهاندیش گمان میبرند که با نقد کردن نظام پادشاهی یا افشای تباهیهای سلطنت ایدئولوژیک دینورزان مهمترین مانع سعادت نوع بشر و رهایی ایرانیان از میانه برداشته میشود. این خاماندیشی است و تشخیص غلط صورتمسأله است. نقد نظامهای سیاسی ناکارآمد، لزوماً نتیجه نمیدهد که نگاه منتقد آنها برتر یا بهتر است یا صاحبِ حقی است. قطعهقطعه کردن آدمیان و جهان و مرز کشیدن میان حق و باطل همیشه از سوی چهارچوبهای ذهنی دینورزان صورت نمیگیرد. دست بر قضا، مهیبترین خطکشی از سوی اردوی مخالف رخ داده است و همچنان پرزورتر از همیشه، به ویژه در این روزگار دشوار، پیشتاز صحنهی سخن و عمل سیاسی است. این هم البته نتیجه نمیدهد که آن سوی دیگر حق است یا همه چیزش درست است – شما بخوانید آن اردوی رقیب یا مخالف و مدعی سکولاریسم؛ به معنای همین سکولارهای متعارفی که کمابیش برای ایرانیها معنای نسبتاً روشن و مشخصی دارد ولو از لحاظ نظری و روشی سخت درخور نقد باشد.
برای اینکه این مضمون را به زبانی رساتر و گویاتر تصویر کنم، متوسل به دو بیت از مثنوی بانگِ نی سایه میشوم:
آنکه خصم خود به خاک انداخته است
در گمان برده است، اما باخته است
مرد چون با مرد رو در رو شود
مردمی از هر دو سو یکسو شود
معنا ساده و صریح است. ما به طور طبیعی در برابر خود دشمنانی را شناسایی میکنیم و فکر میکنیم که دیر یا زود هر که درست مثل ما نیندیشد یا باید از صحنه خارج شود و خفت و خواری ببیند و یا اگر هم نابود و مضمحل نشود، دستکم باید امتیازهایی کمتر از امتیازهایی داشته باشد که ما داریم. اگر دقت کنید در این معنا هیچ تقسیمبندی دینی و سکولار، کمونیست و سرمایهدار یا لیبرال نیست. این مضمونی انسانی است. فرقی نمیکند که دینداران رو به این شیوهی مردمستیزانه بیاورند یا سکولارها. هیچ تضمینی هم وجود ندارد که این استعداد، قابلیت و تمایل در یک گروه بیشتر از دیگری باشد و گروهی دیگر بری از این وسوسه یا تمایل باشند. این وسوسه به یک اندازه میان آدمیان توزیع شده است. بهرهی هیچ کدام از ما، از این میل به استبداد و دیگریتراشی و غیرتسازی، کمتر از بهرهی دیگری نیست. ما همه میل به تبعیض داریم و این وسوسه به صورتهای مختلفی گریبان ما را میگیرد. اینجاست که چشمِ مسلح داشتن به کار آدمی میآید. با چشم و گوشی بیسلاح و ساده وارد این میدان شدن، نتیجهاش این میشود که سرسپرده و سودایی یکی از این اصناف و طبقات شویم و گشودگی خود را به روی تحمل و مدارا از دست بدهیم یا گمان کنیم که ماییم که نمایندهی ارزشهایی هستیم که هرگز در خیال دیگری هم خطور نمیکند. و همین اندیشهی انحصار ارزشهاست که ویرانگر است. فرض کنید که یک فرد دیندار مدعی شود کلیدیترین ارزش اخلاقی اجتماعی و سیاسی در دست ماست و دیگران از آن بیبهرهاند. یک فرد سکولار هم دقیقاً میتواند چنین باشد – چنان که هست و نمونههایاش بیشمارند. یک فرد کمونیست هم به همین شکل و یک مدافع سرمایهداری هم وضع بهتری ندارد. قلب مسأله در وضعیت وجودی آدمی است.
در این بازی، هر جا که هدفی برای خود قرار دادیم و در آن گروهی از آدمیان را محروم از همان امتیازهایی کردیم که برای خود قایلایم، مگر اینکه آنها هم به رنگ و هیأت ما در آیند یا باورمند به عقاید و ایدئولوژیهای ما شوند، باختهایم. بیهیچ تعارفی باختهایم. و این عظیمترین شکستی است که میتواند به ما برسد.
من فکر میکنم جنبش سبز، چنانکه من آن را میفهمم، قابلیتی ژرف برای پروراندن این معنا دارد. و همچنان در میان تولیدکنندگان اندیشهی به رسمیت شناختن دیگری، میرحسین موسوی اگر تنها رهبر سیاسی نباشد، دستکم در شمار معدود رهبران فعال سیاسی است. نادیده گرفتن جنبش سبز و میرحسین موسوی، اولین گام آگاهانه است به سوی حذف و آبیاری کردن بذر دیگریسازی و غیریتتراشی. خودِ جنبش سبز هم اگر به همین دام بیفتد و سایر نیروهایی را که اندیشهی حذفی ندارند و از گشودگی و گفتوگو استقبال میکنند و در عمل «دیگری» را جدی میگیرند، نادیده بگیرد، به سرنوشت مشابهی دچار خواهد شد و همین آغاز شکست است. لذا این مفهوم به رسمیت شناختن دیگری، تیغی است دو دم و برّان. در زبان آسان است از آن سخن گفتن. همه میتوانند مدعی آن شوند و سخنانی خوشآبورنگ و دلربا در مدیح آن بگویند. اما در عمل است که پای گویندگان لنگ میشود. آنجاست که باید دید چقدر انسانی باقی میمانند و چه اندازه رویکردِ انسانگرایانه بر جهتگیریهای دیگریتراش، تحقیرآمیز و ایدئولوژیک غلبه میکند.
مطلب مرتبطی یافت نشد.