دعواهایی از قبیل اینکه مولوی یا ابن سینا یا ناصر خسرو ایرانیاند یا افغان یا ترک یا تاجیک به روشنی حکایت از ناآشنایی عمیق با ادبیات و فرهنگ فارسیزبانان دارد. بدیهیترین نکتهای که دمندگان در آتش این اختلافات قومی از آن غفلت میکنند این است که در زمان حیات این بزرگان ادب و فرهنگ و علم، انسانها درچارچوب جغرافیایی دولت-ملتها نبودند. این تقسیمبندیهای برآمده از مرزهای مدرن در زمانهی آنها بیمعنا و بلاموضوع بوده است. ولی این یقهگیریها و جامهدرانیهایی که یکی خیال کند میشود نهنگانی مانند این بزرگان را در حوض تنگ تخیلات قومگرایانه و دیگریستیزانه به نام خود سند زد، شاهدی بر واقعیت دردناک دیگری هم هست: ضعف و میانمایگی. مولوی و حافظ و ابن سینا از آن کسانی هستند یا در بن ضمیر کسانی زندهاند که همچون آنان میاندیشند و همچون آنان میزیند.
نمیتوان این استوانههای فرهنگ و ادب پارسی را تبدیل به تیر و ترکش و خنجر و شمشیر کرد و از آنها برای دریدن و زخمی کردن دیگرانی استفاده کرد که تعلقات سیاسیشان با دلبستگیهای من و شما تفاوت دارد. حافظ به همان اندازه متعلق به ایرانی است که متعلق به تاجیک و افغان است. ناصر خسرو نه «ایرانی» است ونه «افغان». شاید بشود به او گفت ایرانی ولی نه ایرانی به معنای ایران مدرن. ایران مدرن و امروزی با ایران عصر ناصر خسرو تفاوت دارد. هم مرزهایاش و هم جهتگیریهای سیاسیاش. اما ناصر خسرو را کسی میفهمد که نظام اندیشگی ناصر خسروی تاریخی برای او معنا و موضوعیت داشته باشد. همچنان است فردوسی. و مولوی. این قیل و قالها و هوچیگریهای فرساینده و ویرانگر که مولوی را از یک ملت سلب کنی و به دیگری هدیه کنی، نه ملت اول را فقیر میکند و نه ملت دوم را غنی. تنها خاصیتی که دارد آبروی قایل به این ترهات را میبرد و خردمندان را به شک در قوای عقلانی گوینده وا میدارد.
در این میانه، طایفهای کممایه به خیال خود متوسل شدهاند به سخنانی یا ابیاتی منسوب به این بزرگان تا آنها را مثلاً به جای ایرانی، شهروند افغانستان (!) قلمداد کنند. یکی از ابیاتی که تازه دیدهام – به نقل از دوستی – این است:
بلخیام من بلخیام من بلخیام
شور دارد عالمی از تلخیام
نخست اینکه این بیت در هیچ نسخهی مصحح و معتبر از دیوان شمس موجود نیست. مضاف بر این، این گونه فخر کردنها و فخر فروختنها با نظام فکری شوریدهای رها از هر ملت و مذهبی ناسازگار است. همین بیت مسلمالصدور مولوی را ببینید:
چون تو در بلخی روان شو سوی بغداد ای پدر
تا به هر دم دورتر باشی ز مرو و از هری
خوب دقت کنید با رهایی و حریت مولوی. حالا فکر کنید بیماری هم پیدا شود بگوید با استناد به همین بیت مولوی از مرو و هرات بیزار بوده است! بله پیش میآید البته که آدمها بیماریها و کژیهای روان خودشان را بهدامن رهیدگانی چون مولوی سنجاق کنند. وقتی کسی مولویخوان و مولویشناس نباشد جای حیرت نیست اگر هر لاطائلی را به او نسبت دهد و حتی از نص عبارات او سخنانی بیرون بکشد که با منطق و مبنای اندیشهی او فرسنگها فاصله داشته باشد.
بگذارید تصریح کنم به اتفاقات یکی دو سال اخیر که بسا کسان از ناحیههای مختلف کوشیدهاند میان ایران وافغانستان شکاف ایجاد کنند. برجستهترین نمونهای که به خیالم میرسد سخنان اشرف غنی است که در عالم خیالاش فارسی و دری را ساخت و بافت و یکی را از دیگری جدا کرد و ملتی دیگر را دزد نامید. سخافت آن سخنان را هیچ عاقلی به بحث نمیگذارد. سرافکندگی و خفت برای او خواهد ماند ولی خوب بیندیشیم که چرا باید میان ایرانی و افغان و تاجیک دیوار کشید؟ سیاستمداران کدام یکی از این کشورها چنان طیب و طاهرند که به خاطر نابخردیها و خیرهسریها یک طایفه از آنها تمامیت ملت و فرهنگ دیگری را آماج نفرتپراکنی و تفرقه کنی؟ این نامردمیها و دشمنکیشیها و خنجر خصومت آختن و پنجه در روی مروت کشیدن از هر که و هر کجا و به هر شیوهای سر بزند شرمآور است. خواسته یا ناخواسته زمین این کینپروری را هموار نکنیم. پسران فریدون را به یاد بیاوریم و حکایتی که سلم و تور بر سر ایرج آوردند. ما ایرانشهرمان را که پهنهی معرفتی و فرهنگیاش کلانتر از این مرزهای خیالی نوبنیاد و حقیر است، زنده و بالنده میخواهیم و در میانهی تمام این تیرگیها آفتاب مهر و دانشاش را فروزنده. بریده باد دست و زبان آنها که دشنه در سینهی دوست مینشانند و خنجر در میان دو کتف امید و ایمان ما فرو میکنند. مردم ما حتی اگر همزبان نبودند و ریشههای فرهنگیشان این اندازه عمیق و استوار و یکسو نبود، باز هم حق داشتند که به اقتضای انسان بودن از هیاهوهای سیاستمداران و بازیگری اصحاب قدرت فاصله بگیرند و به یاد داشته باشند که مسند قدرت دیرنمیپاید و این سیاستمداران از هر نوعی که باشند شایستهی دلبستگی نیستند. آنچه میماند انسان است. و زمان و تاریخ داورانی سختگیرند که هیچ مدارا نمیکنند با این خیرهسریها.
مطلب مرتبطی یافت نشد.