هوا بد است، تو با کدام باد می‌روی؟

زنده بودن و زنده ماندن در این روزهای تلخ و سیاه آسان نیست. شاید فکر کنید با این درآمد، می‌خواهم از سیاهی‌ها و نومید‌ی بگویم. اما حرف‌ها دارم. بگذارید میان توصیف و تجویز فرق بگذاریم. بگذارید «است» ما را ملزم به توصیه و «باید» نکند. یک سالی که پشت سر گذاشته‌ایم یا – اگر دقیق‌تر بگوییم – این یک سالی که زخم‌های‌اش را بر گرده‌های جسم و جانِ خود کشیده‌ایم، سالِ سیاهی بوده است. سالی که در آن بسیار هم آموخته‌ایم. عجیب هم نیست. بسیاری از آموخته‌ها و تجربه‌های گرانسنگِ آدمی زاییده‌ی روزهای درد و رنج است و محصول لحظاتِ خونِ دل خوردن و ستم کشیدن. وجهِ آشکار اجتماعی و سیاسی ستمی که بر ما رفته است به دقیق‌ترین تعبیری در واژه‌ی «کودتا» متجلی است. کودتا وضعی است که در آن هر قاعده و قانونی از موضوعیت می‌افتد و تنها چیزی که همواره بر کرسی می‌نشیند زور است و قدرت. در چنین وضعی، سرنیزه است و باتوم که فرمان می‌راند. در این احوال، سخن تنها جمع و انجمنی که شنیده نمی‌شود، سخنِ خردمندان و حکیمان است. بر عکس، تنها طایفه‌ای که سخن‌‌شان پرطنین‌تر از همیشه شنیده می‌شود، نظامیان و سپاهیان هستند. سخن‌چینان، پرونده‌سازان و پاپوش‌دوزان روز به روز عزیزتر می‌شوند و دلسوزان و مشفقان خفت و خواری می‌بینند و درشتی می‌شنوند. این‌ها اوصاف وضعیتی است که در ادبیات سیاسی مشهور است به «کودتا».
آن‌چه را کودتا می‌نامیم لازم نیست همه در همان لحظه و دم دریابند. گذشتِ زمان به بلیغ‌ترین زبانی یکایک اجزای این کودتا را نشان می‌دهد. کودتای فرهنگی هم که مدت‌هاست در جریان بوده است. کودتاهای فرهنگی عمدتاً زمانی پا بر زمین می‌آورند که کودتاهای سیاسی و نظامی با موفقیت و وسعت ریشه دوانده باشند. کودتای فرهنگی – بخوانید «انقلاب فرهنگیِ» –  دیار ما هم نشانه‌ها دارد و امروز دیگر بی‌ هیچ پرده‌پوشی و تعارفی اجرا می‌شود: از تصفیه‌ی گسترده‌ی استادان و دانشجویان بگیرید تا مهره‌چینی‌های حساب‌شده و گام‌به‌گام دانشگاهیانِ برساخته و برکشیده‌ای که سوگند وفاداری بخورند و زبانی چرب در تملق و فرمان‌برداری داشته باشند. آن‌ها که رفته‌اند،‌ حساب‌شان روشن است. اما آن‌ها که مانده‌اند، روزهاشان به شماره است:‌ اگر امروز نبرده است که فردا ببرد!
کودتای اقتصادی هم چیزی نیست که بر هوشمندان پوشیده باشد. هر جا که شاهرگ‌های اقتصادی یک کشور در انحصار گروه خاصی در آید که – دست بر قضا – اسلحه به دست دارد و نهادی است نظامی، اولین و ساده‌ترین نتیجه‌ای که هر اقتصاد‌شناسِ سیاست‌دانی می‌گیرد یک چیز بیشتر نیست: کودتای اقتصادی!
اما این‌ها فقط قطعات سیاه و دردناک این پازل است. یک چیز اما در جدول محاسباتِ دستگاه‌های کودتایی نیست و همواره از گزندِ ایشان در امان است: امید و ایمانِ آدمیان در دستِ خودشان است. این‌ها البته آسیب می‌بینند و جراحت بر می‌دارند. اما اگر به تاریخِ خود نگاه کنیم، دست کم این درس را به روشنی می‌توانیم ببینیم که ایمان و امیدِ زخم‌دیده‌ی خود را هم می‌توانیم همیشه از زیر پای پیلان قدرت و سیاست بیرون بکشیم. در برابر نمرود هم می‌توان ابراهیم‌وار آتش را گلستان کرد. رخدادهایی از جنسی که در کشور ما رخ داده است،‌ زمانی می‌گیرند یا زمانی موفق خوانده می‌شوند که مردم امید به دیگر بودن، امید به تغییر، امید به فردایی بهتر، امید به زیستنی عزت‌مند و با کرامت را از دست داده باشند و غلامی و بندگی و فرمان‌برداری و تملق را تسلیم شده باشند. اما واقعاً چنین است؟ مسیر زندگی روزمره‌ی مردم آیا نشان می‌دهد که تسلیم ربوبیتِ قدرت شده باشند؟ ترس‌‌خوردگی دیگر در میان این مردم نیست. احتیاط شاید باشد، اما ترس‌خوردگی نیست. آن فریادی که قرار بود رعبی در دل مردم بیفکند و صداها را خاموش کند، جواب نداده است و تنها باید با زور و حبس و زجر صداها را خاموش کرد. مردمی که قرار بود ترس‌خورده شوند و مرعوب، مردمی دلیرتر شده‌اند. مردمی که تا دیروز نگاه از محتسب و انصار قدرت می‌دزدیدند، امروز چشم در چشم پلیس می‌دوزند. این‌جاست که کودتا با تمام غلبه‌ی ظاهری‌اش ناکام مانده است. تنِ این مردم زخمی است، غرورشان مجروح است، اما جان‌شان و خردشان زنده و تپنده است. سرتاپای وجود این باغ خزان‌خورده و مسموم سبز است و هم‌چنان نفس می‌کشد. سایه، زمانی، وصفِ ترسی را که در کودتایی دیگر سایه‌افکن شده بود و امیدی را که هم‌چنان جوشان بود، چنین به تصویر کشیده بود:
«وقتی که زبان از لب می‌ترسید،
وقتی که قلم از کاغذ شک داشت،
حتی، حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن، می‌آشفت،
ما نام تو را در دل
چون نقشی بر یاقوت،
می‌کندیم.
وقتی که در آن کوچه‌ی تاریکی
شب از پی شب می‌رفت،
و هول، سکوتش را
بر پنجره‌ی بسته فرو می‌ریخت،
ما بانگ تو را، با فوران خون،
چون سنگی در مرداب،
بر بام و در افکندیم.
وقتی که فریب دیو،
در رخت سلیمانی،
انگشتر را یکجا با انگشتان می‌برد،
ما رمز تو را، چون اسم اعظم،
در قول و غزل قافیه می‌بستیم.»
اکنون یک‌ جای این تصویر تغییر کرده است. دیگر آن ترس و آن وحشت نیست. وحشت‌افکنی هست، اما چقدر این وحشت‌افکنی خریدار دارد؟ گویی به سادگی – با تمام این قدرت‌نمایی و تازیانه کشیدن بر تن فرهنگ و ادب و آدمیت – هیبت و هیمنه‌ی ترس فروریخته است. این را بارها نوشته‌ام و باز هم باید نوشت: سایه شعرهایی دارد که گویی سطر به سطرشان برای روزهایی نوشته شده است که امروز از سر می‌گذرانیم. شعر «زندگی» سایه (که تاریخ اسفند ۱۳۷۰ را بر خود دارد)، گویاترین تصویر این امیدی است که زبانه می‌کشد و هیچ توفانی شعله‌اش را خاموش نمی‌تواند کرد. و چه تفاوت عظیم و بهت‌آوری است میان کسی که تمام سلاح‌اش امید است و امیدی که برافروختن‌اش را از جان و احساس و اندیشه مایه می‌گذارد و کسی که تمام توان و قدرت‌اش به سلاح است و به زور و فریاد و تبلیغات. کنایه‌ی شگفت‌انگیزی است، نه؟ فریدون مشیری گفته بود: «وه چه نیروی شگفت‌انگیزی است / دست‌هایی که به هم پیوسته است». حال باید گفت که این امید، چه نیروی شگفت‌انگیزی است که آدمیانی در تهی‌دستی محض و در محرومیتی بی‌حساب هم‌چنان می‌توانند از آب، از آفتاب و از آینه بگویند! آزمونی از این بزرگ‌تر برای ایرانیان نیست که بتوانند نشان دهند که در هجوم این گزندهای عافیت‌سوز و آدمی‌گداز، استوار می‌مانند و از راه نمی‌روند. سربلندی ما به سادگی در این است که تن به دروغ، به ستم، به دورویی و به ریا، به دین‌فروشی و عدالت‌پناهی دروغین ندهند. عزتِ ما به همین است که برابری، برادری و آزادی را به بهای امنیتی شکننده نفروشیم (و آن‌ها که این روزها قلم را به سود و سودای قدرت می‌گردانند خوب می‌دانند معنای «امنیتِ شکننده» چی‌ست!). آری، «هوا بد است». هوای دیار ما خوب نیست. آب و هوای فارس – به بیان حافظ – «سفله‌پرور» شده است. اما در این هوای توفانی، با هر باد نباید رفت. هنوز باید زنده ماند و تاب آورد. زیستنِ ماست که معجزه است. مرگِ‌ ما به مرگِ امید ماست. هر وقت که دست تباهی‌کاران و کین‌ورزانِ دشمنی‌تراش بتواند ریشه‌ی امید ما را از چشمه‌ی ایمان‌مان بیرون بکشد، مرگ ما فرا می‌رسد و امیدِ‌ معجزه‌ای نخواهد بود. تا زنده هستیم، خود معجزه‌ایم. معجزه‌ی سبزِ ما را بقا باد!
چه فکر می‌کنی؟
که بادبان شکسته زورق به گل نشسته‌ای ست زندگی؟
درین خرابِ ریخته
که رنگ عافیت ازو گریخته
به بن رسیده راه بسته‌ای‌ست زندگی؟
چه سهمناک بود سیل حادثه
که هم چو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه‌خوشه ریخت
و آفتاب در کبود دره‌های آب غرق شد.
هوا بد است
تو با کدام باد می‌روی؟
چه ابر تیره‌ای گرفته سینه‌ی تو را
که با هزار سال بارش شبانه روز هم
دل تو وا نمی‌شود.
تو از هزاره‌های دور آمدی
درین درازنای خون فشان
به هر قدم نشان نقش پای توست.
درین درشتناک دیولاخ
ز هر طرف طنین گام‌های استوار توست
بلند و پست این گشاده دامگاه ننگ و نام
به خون نوشته نامه‌ی وفای توست
به گوش بیستون هنوز
صدای تیشه‌های توست.
چه تازیانه‌ها که با تن تو تاب عشق آزمود
چه دارها که از تو گشت سربلند
زهی شکوه قامت بلند عشق
که استوار ماند در هجوم هر گزند.
نگاه کن!
هنوز آن بلند دور
آن سیپیده، آن شکوفه‌زار انفجار نور
کهربای آرزوست
سپیده‌ای که جان آدمی‌ هماره در هوای اوست
به بوی یک نفس در آن زلال دم زدن
سزد اگر هزار بار بیفتی از نشیب راه و باز
رو نهی بدان فراز.
چه فکر می‌کنی؟
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای ست
که سرو راست هم درو شکسته می‌نمایدت
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروب تنگ
که راه بسته می‌نمایدت .
زمان بی‌کرانه را
تو با شمار گامِ عمر ما مسنج
به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج!
به سان رود
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست
زنده باش!
پ. ن. «به‌ویژه با جوانان می‌گویم که اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید از شعله امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را که هنوز ایرانی باقی مانده است، در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند.

 امیدی که هویت ما را شکل داده است معطوف به چه چیز است؟ قطعا معطوف به امور غیر واقعی و خرافه‌های واهی نیست، و الا نمی‌توانست ملتی را برای هزاران سال زنده نگه دارد. بلکه این امید معطوف به لطف و فضل الهی است. اگر علاقه به این هویت تاریخی کمترین فاصله‌ای با اسلام ندارد، به این خاطر است.  ما آمده بودیم این علاقه را احیا کنیم. از این هویت خود فاصله نگیریم. شما وظیفه خویش را به درستی انجام داده‌اید و غیر ممکن است که لطف خداوند مردمی را که با نیت‌های پاک ادای وظیفه می‌کنند تنها بگذارد.

امید به صرف گفتن و شنیدن شکل نمی‌گیرد و تنها زمانی در ما تحکیم می‌شود که دستانمان در جهت آرزوهایی که داشتیم در کار باشد. دستانمان را به سوی یکدیگر دراز کنیم و خانه‌هایمان را قبله قرار دهیم. واجعلوا بیوتکم قبله. به خودتان و دوستان همفکرتان برگردید و این بار هر شهروند محوری باشد برای یک فعالیت مفید سیاسی،‌ اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و منتظرتشویق و کمک دولتی که وجاهت خود را از دست داده است نباشد
بایگانی