چند روز است خیال گفتن چیزی که میخواهم بگویم مدام در ذهنام رفت و آمد میکند. هر بار به دلیلی و بهانهای از نوشتناش پرهیز کردهام. گاهی احساس میکنم با نگفتناش دارم زهر به جان خودم میریزم و خودم را تلختر میکنم. قصه ساده است: گویی چاراسبه رو به سقوط میرویم. همه چیز ویران است؛ زمین زیر پایمان خالی میشود. جایی نیست که آویزاناش شویم. چیزی نیست که تکیهگاه باشد. جایی چیزی ویران شده که دیگر ترمیمپذیر نیست.
شاهد و نمونه نمیخواهد واقعاً. همه نمونههایاش را دارند. یک نمونه از نمونههای بسیارش همین نزاع میان حاتمی کیا و کیارستمی است. نزاع هم نیست. نزاع ماجرایی دو طرفه است. یک چیزی رخ داده است که تلخ است. بگذارید الان اسم رویاش نگذارم و توصیف کنم ماجرا را.
من چندان اهل فیلم دیدن و دنبال کردن سینما نیستم. هم از حاتمی کیا فیلم دیدهام هم از کیارستمی. با فیلم حاتمی کیا (دست کم همان قدیمیترها) راحتتر ارتباط برقرار کردهام و از شما چه پنهان همانها را بهتر از فیلمهای کیارستمی دوست داشتهام (و شاید هنوز هم دارم). ولی این حاتمی کیا یک آدم دیگری است. چه کرده؟ چه اتفاقی افتاده؟ از بیرون که بنگریم این است ماجرا. یک آقای الف در این قصه هست و یک آقای ب. این دو با هم سنخیت ندارند. از جنس هم نیستند. شاید هم اصلاً با هم دشمناند. آقای الف از آقای ب خوشاش نمیآید. از حرفهایاش. از گفتار و رفتارش. شاید آقای ب هم همین حس را به آقای الف داشته باشد. اتفاق هولناکی ولی اینجا – همین اواخر – رخ میدهد: آقای الف به دولت/حکومت/نظام میگوید که آقای ب فلان و بهمان است، بیا گوشاش را بتابان. بیا او را بیازار. بیا با او برخورد کن. بیا ادباش کن. اول و آخرش همین است. من چیز دیگری از این رفتار حاتمی کیا نمیفهمم. و این صورتبندی، این قصه، این داستان، این ماجرا دلآزار است. تلخ است. هولناک است. ویرانگر است. رذیلانه است. از حاتمیکیا رذیلانهتر است. اصلاً گرفتم کیارستمی بد. گرفتم کیارستمی خبیث. گرفتم کیارستمی ضد ارزش. ضد دفاع. ضد ایثار. این دعوت به سرکوب، این دعوت به آزار (یعنی صاحب قدرت را دعوت کنی به تنبیه یک فرد که قدرتی ندارد و کلید هیچ زندانی را به دست ندارد) اوج فاجعه است. انتهای سقوط است.
هیچ کدام از روایتهای موجود که فلانی و بهمانی فلان جایزه را میخواسته یا از بهمان جایزه ناراضی است ربطی به اصل ماجرایی که من میبینم ندارد. اصل ماجرا – فارغ از سینما یا هر چیز دیگری – همین دعوت خبیثانه به آزار یک فرد است به دست قدرت. فرض کنید بقال محله برود پیش محتسب و عسس و به او بگوید بیا سیلی بزن به نانوای ما که فلان است و بهمان. قصه برای من همین است. این قسمت ماجراست که دردناک است. بقیه واقعاً حاشیه است و اختلاف نظرها و دعواهای درون صنفی (که برای من هیچ هیجانی ندارد).
یعنی اینقدر بیکار شدهایم؟ حاتمی کیا اینقدر بیکار است؟ شرمآور نیست واقعاً؟ من اگر رزمنده بودم، اگر ایثار کرده بودم برای کشورم، اگر با کیارستمی از بنیان مخالف بودم (و تازه من کسی هستم که تقریباً هیچ وقت با کیارستمی ارتباطی برقرار نکردهام)، از این سخنان حاتمی کیا منزجر میشدم. تلخ است. دردناک است. آدم احساس میکند به او تجاوز کردهاند. و طرفه آن است که از شواهد بر میآید که حاتمی کیا از کاری که کرده، از حرفی که زده راضی است و خوشحال. تشویق میشود و تعظیم و ستایش میبیند. این یعنی تار و پود سلامت اخلاقی جامعه از هم گسسته است. یعنی همه جا دشمن ما را احاطه کرده است و ما مشغول دریدن خویشتنایم. یعنی از در و دیوار برای کشور ما بلا میبارد و ایرانی، ایرانی را در بند میکند و به حبس و زجر میاندازد. یعنی تباهی. یعنی درد. یعنی سقوط. اینکه آقای قدرت! بیا و پدر فلانی را که مثل من فکر نمیکند در بیاور، یعنی ذلت. ذلتی که شاخ و دم ندارد. سقوطی که هیچ جوری نمیشود درستاش کرد.
آقای ابراهیم حاتمی کیا! من فکر میکنم اگر سازندهی آن فیلمها امروز میتواند این حرفها را بزند، حتماً یک جای کار میلنگد که طرف نتوانسته حریف نفس خودش بشود. یک جای کار میلنگد که از آن همه روایت ایثار و درد، سازنده و راویاش هیچ بویی از ایثار و هیچ نشانی از درد نبرده است. یعنی بعد از آن هم راه رفتن، حالا دل به دنیا داده است. یعنی آخر خط. یعنی «زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه». یعنی رخنه در مسلمانی. یعنی هیچ در هیچ:
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
اینک انبوه درختانی تنهاییم!
حیف! آقای ابراهیم خان! خواستم بگویم «به احتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی» ولی یک لحظه به خودم نهیب زدم که چه بسا مدتهای مدیدی است ایشان مشغول آبگینه شکستن بوده! و الله اعلم. شما بهتر میدانی و خدای خودت، اما حیف! دریغ!
پ. ن. شما میخواهی دلات خوش باشد که به تو گفتهاند «سردار»؟ با این لقبها و عنوانها میتوان دل به دست آورد؟ میشود سلامت نفس حاصل کرد؟ با این لقبها آدم میشود حریف نفساش شود؟ لابد میدانی که همین لقبها، همین ستایشها باعث میشود آدمها بر خطای خود اصرار بیشتری کنند و هرگز حاضر نشوند یک بار در آینه خودشان را تماشا کنند و گریبان خودشان را سخت بچسبند. بله. حریف خود شدن سختتر است از حریف دیگری شدن. چیره شدن بر خود دشوارتر است تا چیره شدن بر دیگری (و ارباب قدرت را دعوت کردن به چیرگی بر دیگری ضعیف).
مطلب مرتبطی یافت نشد.