روزهی رمضان و عید رمضان، برای مؤمنان و اهل اسلام یک چیز است و برای عاشقان چیز دیگر. در روزه، مؤمنان امساک میکنند. برای عاشقان تمام تکاپوی حیاتشان امساک است. عاشقانی که در امساکاند، عاشقان مهجورند البته. عاشقی که در مقام وصال باشد، انفصال و امساکی ندارد که عیدی برایاش از راه برسد. هر نفس و هر لحظهاش عید است. روزه و عید، هلال و رؤیتاش بهانه است. ماه رمضان و تمام آداب و مناسکاش جز نشانه چیزی نیستند. نشانههایی هستند برای اینکه راهی گم نشود. این ره گم نکردن برای کسانی است که بر کرانه میروند. کسی اگر خود، راه باشد، راه گم کردن هم برایاش بلاموضوع است.
میخواستم چیزی بنویسم برای عید رمضان. چیزی میخواستم بنویسم از ذوق. تکرار دانستههای عوام و مرور هر آن چیزی که همه ساله از منبر زاهدان ریایی هم میشنوند هنری نیست. هنری هم اگر داشته باشد، هنر واعظان است. قصهی عاشقان نیست. برای عاشق، همه چیز در معشوق خلاصه است. نماز چیزی نیست جز همنفسی و همکلامی. روزه هم چیزی نیست جز در هوای معشوق بودن. در جزر و مد فراق و وصال، همه روزه رنگ میبازد و هم عید رمضان. برای کسی که همه چیزش یار است، آغاز و پایان روزه، بیاو بیمعناست و جز دردسر نیست. مینویسم و هر لحظه میبینم از فرط تردد و احتیاط، به شطاحی میافتم. پس میکوشم بدون لفاظی یا صنعتگری دریافت سادهای را بنویسم که شاید به گمان خودم، مهمترین یافتهی انسانی است که در متن یا حاشیهی مناسک دین، چیزی مییابد که به کارش میآید و زادی مییابد ماندگار.
رمضان، ماهی است که آدمی قوتی ذخیره میکند. با همین امساک. نه فقط امساک از خوردن و آشامیدن طعام مادی. امساک از حتی گفتن و شنیدن. امساکی از جنس امساک مریم مادر عیسی. ولی تمام اینها حاصل و خاصیتی ندارد اگر آدمی با خویش آشنا نشود. مناسک هنری اگر دارند در آشتی دادن آدمی به خویش است. این نقاب از روی خویش برگرفتن است که مهم است. خویش را در آینهی یار دیدن است که ارجمند است. معنایاش چیست؟ همین فاصله گرفتن از نخوت زاهدانه. همین تظاهر دیندارانه و پارسایانهای که خود را برتر از «رند و گدا» مینشاند. مناسکی که توهم طهارت و پاکی به انسان خطاکار میدهد، مناسکی نیست که جان آدمی را فربه کند. طاعتی است به عادت. روزهای است به عادت. عیدی است به عادت.
مناسک وقتی کلید عادت شکستن باشند، به کار آدمی میآیند. تن به عادت سپردن، چیزی به آدمی نمیافزاید. بی دوست، نه روزه روزه است و نه عید رمضان، عید. این را کسی میفهمند که در درون سینه هوایی نهفته باشد. آتشی اگر در دل نداشته باشی، فاصلهی زیادی نیست میان روزهی تو و روزهی عوامی که مناسک و شعائر تنها زندگی دنیاییشان را نظم و نسقی میدهد. آن وقت از خودت میپرسی فرق مسلمان و کافر چیست؟ عاشقی که نباشد، چه مسلمان باشی چه کافر. دردی اگر نباشد، کفر و ایمان به هیچ جا نمیرساندت. دردی باید. سوزی باید. رمضانی که آدمی را دردمند نکند و هوایی در او نیندازد و آتشی به جاناش نیفکند، فرقی با هزار ماه و سال دیگر ندارد. لیله القدر همان شبی است که آتشی به جانات بیفتد. همان نفسی است که بتوانی مثل ابر بهار گریه را رها کنی. بیخویش. بیتمنا. بیآرزو. بی هیچ خواستهای. چنان شوی که بگویی: چنان در خویشتن غرقام که معشوقام همی گوید | بیا با من دمی بنشین، سرِ آن هم نمیدارم.
پس بیا و حکایت جشن و سرور عوام را رها کن. بیا و سرور ما باش. بیا… که نوح و روح و فاتح و مفتوح تویی و سینهی مشروح تویی. بیا که مرغ که طور تویی. دولتِ منصور که تو باشی، عید رمضان به چه کار میآید. تو بیا در میانهی عید که بیتو هر عیدی عزاست. بیا… بیش میازار مرا.
[audio:https://blog.malakut.org/cms/wp-content/uploads/2013/08/yar-mara.mp3]مطلب مرتبطی یافت نشد.