تا به حال وضعی داشتهاید که مرگ را لمس کرده باشید؟ نه، اصلاً از مرز مرگ و زندگی عبور کرده و باز هم از جهانی ورای محدودیتهای ماده، این عالم را دیده باشید؟ آزمودن برزخ، تجربهای است نادر و شاید هم محال. اما مرگ حسی دارد بسیار عجیب و شیرین. با خودم فکر میکنم این زندگی که ما اکنون داریم به خواب میماند. انگار همهی اینها در رؤیا رخ دادهاند. وقتی بر میگردم و به عقب نگاه میکنم، میبینم که چقدر سنگینیم، چقدر بار به خود آویختهایم. حکایت شکوه تاج سلطانی و بیم جان است. بار تعلقات آن قدر روی جانمان سنگینی میکند که تا میخواهند ذرهای از این زینتهای رفتنی را از ما جدا کنند، فغانمان به عرش میرسد. زینت رفتنی؟ نگاه کنید. همین اطرافتان را ببینید: از همین تعلقات و اموال عادی و مادی بگیرید تا همین ننگ و نامها و افتخار و شهرتهای مجازی. راه دوری لازم نیست بروید. چند نفر اطراف ما هستند که مدح ما میگویند؟ اینها از همان تعلقات هستند. اگر فرض را بر این بگیریم که واقعاً صاحب حسنی هستیم، باید اهل ذکری ناگهان گریبان ما را بگیرد و نهیب بزند که:
هر که داد او حسن خود را بر مزاد / صد قضای بد سوی او رو نهاد
مشکل اینجاست که غالباً آن حسن خداداد را همگان ندارد، اگر چه از نگاه آفریدگار که نگاه کنی همه زیبایند و همه سزاوار زیستن. آن عارف انسانمدار میگفت که آن که نزد خدای من به جان ارزد البته نزد من به نان ارزد. بگذریم. نگاه کنیم اطراف را. با خودمان یک بار دیگر بخوانیم که:
غیرتم ناید که پیشت بایستند / بر تو میخندند و عاشق نیستند
در تلاقی روزگارت میبرند / چون شوی غایب ز تو هم میخورند
سر بجنبانند پیشت بهر تو / رفت در سودای ایشان دهر تو
عاشق آن عاشقان غیب باش / عاشقان پنجروزه کمتراش
و اطراف ما را چقدر عاشقان پنجروزه گرفتهاند. عادتهایی که آدمیان به مرور سالها بر میگیرند دیر هم میمیرند. آدمی اگر عادت کند به تملق گفتن و تملق شنیدن، دیگر اگر به او تذکر هم بدهند با خودش میگوید خوب اینها را به من که نمیگویند. همهاش برای دیگران است! اما واقعیت این است که این اهریمنی است که در وجود یکایک ما هست:
اژدها را دار در برف فراق / هین مکش او را به خورشید عراق
نفس، فرعونی است، هان، سیرش مکن / تا نیارد یاد از آن کفر کهن
آدم لازم نیست برای اینکه جمود فکری و جزمیت داشته باشد، حتماً دیکتاتوری خونریز باشد یا جان کسی را بگیرد. اخلاق یعنی همین که بیاموزیم همهی ما در معرض خطاییم. تقوا یعنی اینکه بدانی هیچ چیزی، نه روشنفکر بودن، نه فیلسوف بودن و نه حتی پیامبر بودن به آدمی مصونیت و معصومیت نمیدهد. وقتی که راهِ این احتمال را برای خودمان بستیم و این ظن را به هر کسی جز خودمان بردیم اول سقوط است، آغاز انحطاط است، ابتدای خودکامهگی است. برای ما اخلاق کجا هیبت و ارزش خود را از دست داده است که به راحتی میتوانیم بر خود هموار کنیم که دروغ بگوییم؟! چرا؟ مگر ما قرار نیست بمیریم؟ ما عمر جاوید قرار است داشته باشیم؟ دنیایی که خورشید ندارد، با کدام نور روشن میشود؟ با نور شمع؟ با نور چراغ موشی؟! به جای خورشید اخلاق، کدام نورافکن را میخواهیم بگذاریم که فردا رو به خاموشی نرود؟ امروز داشتم در تلویزیون برنامهای میدیدم که مدام مرا به یاد مرگ میانداخت. یاد آن حدیث حضرت رسول افتادم که گفته بود: «اکثروا ذکر هادم اللذات. فوالذی نفس محمد بیده لو تعلمون ما اعلم لضحکتم قلیلا و لبکیتم کثیرا». خاطرم هست که عینالقضات همدانی در نامهها جایی در کنار همین حدیث به یکی از شاگرداناش میگوید: «هر روز در گوشهای بنشین و مدام میگو: مرگ! مرگ!» تا یادت باشد که رفتنی هستی. دچار توهم نشوی که قرار است جاوید همینجا بمانی. پیامبران ما را مرگاندیش کردند. به ما یادآوری کردند که نمیمانید. ما آیا از روبرو شدن با این واقعیت سالها نیست فرار میکنیم؟ اگر هم پیامبران به ما نمیگفتند، باز هم رفتنی بودیم. ولی این تذکر چند نفر را تکان داده است و چند نفر را بیدار کرده است؟ اما، حتی اگر پیامبران هم نبودند، حتی اگر خدایی هم نبود، باز هم اخلاق معنا داشت. باز هم عقل سلیم حکم میکرد که اگر دروغ بگویی، جزایش گریبانگیرت خواهد شد: که از دروغ سیهروی گشت صبح نخست! ما واقعاً شهامت مردن را داریم؟ شجاعت پذیرفتن مرگ و اندیشیدن به آن را داریم؟ اگر داریم، تصور ما از مرگ، نحوهی زندگی ما را چگونه رنگآمیزی میکند؟ مرگآگاهی معنای تازهای به زیستن ما میدهد؟ یا بیشتر دوست داریم غافلانه خود و دیگران را فریب بدهیم؟ هر کسی شهامت
شعار دادن و این مباد آن باد گفتن را دارد، حتی روسپیان! اما هر کسی شهامت مردن را ندارد. هر کسی شهامت ترک اختیار و ترک تعلق را ندارد. چقدر سخت است خو نکردن به همهی اینها! چقدر سخت است فکر کردن به اینکه روزی ما میمانیم تنهای تنها و حتی عزیزترین کس ما هم نیست در کنارمان باشد. بعد از آن هم روزی میآید که کودکان را پیر سپید موی میکند! کاش میشد طعنهی بزرگتری به هستی زد. کاش میشد سختتر از این گریبان وجود را بگیریم. کاش زلزلهای در جانمان بر پا میشد و همه چیز را زیر و زبر میکرد. اگر میشد زخمی سهمگین به عظمت این هستی سنگین وارد کرد که دیگر سر بر نیاورد و در برابر سلطان عدم، وجودی مذبذب و چند روزه را به رخ نکشد، چهها که نمیشد کرد! دارم از نیروانا حرف میزنم؟! شاید! نفس زدن در این غوغاکدهی عالم به عبور از میان خارستان میماند. هر جور که راه بروی زخمی میخوری. مانند عبور از رودخانه است، ناچار خیس میشوی وقتی قرار است در آن راه بروی.
اما، تجربهی تهیدستی عجب تجربهی زرینی است که نصیب هر دنیادوستی نمیشود. فکر کنید در مقامی هستید که هیچ ندارید. حس نیاز به هیچ چیزی هم نمیکنید. میشود پاکباز و رها بود و اندک مایهای طمع در خیر و شر عالم نبست. میتوان عطای معروف بودن را به لقای بدنامی همنشینی با متملقین بخشید. حرف شمس به مولوی همین بود دیگر: گفت که تو شمع شدی، قبلهی این جمع شدی! اما گوشها خیلی خیلی سنگین است. دستگاه فرافکنی ما بس پرزور کار میکند. ما دوست داریم تملق بشنویم. اگر مستقیماً از ما تملق نشود، دوست داریم حداقل خودنمایی کنیم و حساب خودمان را با حساب بزرگان بیامیزیم. قصهی آن طوطی داستان مولوی است که هر طاسی را که میدید گمان میکرد از شیشه روغن ریخته است. چقدر از این طوطیها زیاد میشود دید. بعضی وقتها فکر میکنم اتفاقات آنقدر پیچیده است که آدم عادی نمیتواند هضمش کند. یاد سایه میافتم که گفته بود:
ز خوبی آب پاکی ریختم بر دست بدخواهان
دلی در آتش افکندم، سیاووشی بر آوردم
ولی اصلاً این معیارها در این عالم کار نمیکند. ما سیاووش لازم نداریم. مکر سودابهها و جوانمردی و ایثار سیاووش را بگذاریم برای قصهی فردوسی. وقت نداریم پهلوانمان را قربانی دسیسه کنیم. به قدر کافی در تاریخ این اتفاق رخ داده است. مهم این است که ما نباید مصروف این گرد و غبار شویم. ما نگاه نافذ عاشقان را نیاز داریم و استغنای مردان را که تن به شهوتها و شهرتهای حقیر نسپارند. حکایت عاشقان مگر جز این است؟
ای عاشقان، ای عاشقان، امروز ماییم و شما
افتاده در غرقابهای تا خود که داند آشنا
گر سیل عالم پر شود، هر موج چون اشتر شود
مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا
ما رخ ز شکر افروخته، با موج و بحر آموخته
زان سان که ماهی را بود دریا و طوفان و جانفزا
این باد اندر هر سری، سودای دیگر میپزد
سودای آن ساقی مرا، باقی همه آن شما!
مطلب مرتبطی یافت نشد.