مدتی پیش آخرین کتاب مهاجرانی را خواندم. «برف» بدانسان که مهاجرانی نوشته است، ویژگیهایی دارد که میتوان آشکارا آن را در پرتو فراز و نشیبهای زندگی سیاسی مهاجرانی به خوبی دید. سال پیش یادداشت مختصری دربارهی «بهشت خاکستری» نوشته بودم و اکنون که برف را خواندهام، پارهای از سخنان آنجا را ناچارم به تفصیل بگویم به اضافهی برخی از نقدهایی که از دید من خوانندهی بیرونی بر رمان او وارد است.
رمان مهاجرانی، نگاشت مستقیم شخصیت و زندگانی خود اوست. علی نورانی، شخصیت راوی داستان، گویا خود اوست و همسرش «زیبا» (بخوانید: «جمیله») و دختر کوچکش «صهبا» انتقال عینی زندگی حقیقی او به داستان است. این داستان هنوز مانند بهشت خاکستری در فضای سیاسی ایران غوطه میخورد با تفاوتهایی چند. نخست اینکه همچون رمان نخست او، ادبیات و سبک نوشتاری گویا شدیداً متأثر از نوشتههای جورج ارول، به خصوص «مزرعهی حیوانات» و «۱۹۸۴» است. دیگر اینکه این بار در «برف» رد پای آشکار کافکا را نیز میتواند دید. نویسنده، از زبان راوی، در خلال داستانی جایی قطعهای از کافکا را نقل میکند و در فصلهای بعدی که تقریباً نیمی از رمان را تشکیل میدهد، وقتی که به توصیف محل زندگی قدرتی، انسان مرموز و مهیب داستان میپردازد، آدمی ناخودآگاه به یاد «قصر» کافکا میافتد. داستان ظاهراً هیچ اشارهی زمانی به تاریخ معینی ندارد، اما از قراین موجود در کتاب بر میآید که قطعاً این اتفاقات که در فضایی نیمهخیالی-نیمهواقعی رخ میدهند، پس از انقلاب اسلامی و در همین پنج شش سال اخیر رخ دادهاند. نویسنده به جبهه و جنگ اشاره دارد و در ضمن داستان از شاعرانی شعر نقل میکند که شاعران معاصر هستند مانند سایه و سیاوش کسرایی. بر خلاف داستان جورج ارول که تنها نام و تاریخ «۱۹۸۴» را دارد اما بقیهی عناصر داستان مبهم و در تاریخی نامعین و مکانی نامشخص هستند، رمان مهاجرانی، تاریخ ندارد اما تمام قراین به روزگار فعلی ایران اشاره دارد. نویسنده در متن داستان از قدرتی و عظیمی یاد میکند و با آن شبکهای که ترسیم میکند، انسان ناخودآگاه به یاد سعید امامی، فلاحیان و عالیجنابان خاکستری و سرخپوش اکبر گنجی میافتد. آن قدرتی که میگویند مرده است و به جای او قاطری را دفن میکنند، اشارهای آشکار به اتفاقات سالهای آغازین دورهی ریاست جمهوری خاتمی و قتلهای زنجیرهای دارد. آیا تشابه لقب افرادی بدون نام که تنها «یاور» نامیده میشوند، خاطرهی «انصار حزبالله» یا اعضای به اصطلاح «خودسر» وزارت اطلاعات را تداعی نمیکند؟
اما با تمام اینها من با «بهشت خاکستری» بیشتر میتوانستم ارتباط برقرار کنم تا این داستان. این داستان و سلسلهی داستانهای مهاجرانی به نوعی نقد حال خود اوست و آشکارا نشانههای صریح فاصله گرفتن او از عرصهی سیاست است. گویا مهاجرانی با این داستانها به زبانی دیگر، باز هم میخواهد فریاد بزند که من سیاست را طلاق دادم! با اینحال، فضایی که او وارد آن میشود، فضایی است ادبی و عرفانی که حتی در «بهشت خاکستری» نیز سیطرهی ادبیات عارفانهی ایران در آن موج میزند. این حضور مدام و پررنگ طبع شاعرانهی نویسنده در سراسر رمان، فضا را از طبیعی بودن آن کمی دور میکند یا حداقل چیزی است که مورد پسند من نیست. خاطرم هست که در سالهای آغازین دانشگاه در ایران، کتاب «شعلهی طور» استاد فقید دکتر زرینکوب را میخواند و چنان این داستان مرا از خود بیخود کرده بود که ماهها در فضای همین داستان – که روایت زندگی حلاج بود – به سر میبردم. به اعتقاد من حضور عناصر عارفانه و شاعرانه در یک داستان اگر نتواند در جای مناسب خود بنشیند، خواننده را میرماند، مخصوصاً خوانندهای که به خواندن رمانهای پخته و صیقلخورده انس و الفت دارد. مهاجرانی میتوانست به جای استفادهی مستقیم از ابیات شاعران معاصر یا پیشین، عصاره و خلاصهی همان مفاهیم و معانی را در جامهی الفاظی دیگر و در بستر ادبیاتی امروزیتر مطرح کند. در یک کلام، برای من که انس و الفتی دیرین با ادبیات و عرفان دارم و در حد افراط به آنها مهر میورزم، این فضای اشباع شده از ادبیات و عرفان که در حال و هوایی برگرفته از سیاست ظاهر میشود، غریب است. این شیوهی استفاده از عرفان و ادبیات توی ذوق میزند. صحنههای آغازین داستان با تکرارهای مدام و پرسشگرانهی نویسنده و توصیفات در هم تنیده از طبیعت، حس کسی را به ذهن القاء میکند که از فضای پر دود و دم شهر گریخته است و میخواهد در ییلاقی با صفا فقط زندگی کند [دقت کنید که در این شهرک ییلاقی، آنها تلفن هم دارند! حضور تلفن کمی آن فضایی را که نویسنده ترسیم کرده است به هم میزند]. این فضا بیش از آنکه به واقعیت نزدیک باشد، خیالین است و جلوههای پررنگی از زندگی واقعی بشر ندارد. خلاصه بگویم، آن فضای شور و نشاط، موسیقی و عشق و شادی تنها در ذهن مهاجرانی وجود دارد و تصویری از جهان آرمانی اوست. وقتی که بخواهیم آن فضا را در جهان واقعی بازسازی کنیم، به مشکل جدی بر میخوریم. اگر از زاویهای دیگر به داستان نگاه کنیم، مثلاً داستان «قصر» کافکا به شیوهای میتواند بیانگر تلاطمهای دردناک زندگی آدمی در روزگار مدرن باشد، همچنین «سبکی تحملناپذیر هستی» کوندرا. یعنی خواننده به راحتی میتواند با آن ارتباط بر قرار کند. داستان مهاجرانی روان است و خواننده هم میتواند با آن ارتباط بر قرار کند، اما جدای از مشابهتها و مقارنتهای آن با فضای سیاسی ایران و اتفاقات تلخ دههی اخیر، دستاورد عینی خاصی ندارد. این است که تصور میکنم مهاجرانی در این رمانها تنها نقد حال خویش باز میگوید و اندیشههای خود را به زبان رمان بیان میکند. به اعتقاد من رماننویس باید بیش از این باشد. یعنی
به نظر من، رماننویس باید بتواند گاهی اوقات به صورت شاهدی بیطرف بدون دخالت صریح و مستقیم تئوریهای ذهنی خودش، تنها گزارش کند [که انصاف میدهم کار بسیار دشواری است]. در این رمان، مهاجرانی نویسنده و مهاجرانی راوی، بسیار به هم نزدیک هستند. آنچه من انتظار دارم به عنوان خواننده این است که ناگهان به چهرهی پررنگ خود مهاجرانی در متن داستان برخورد نکنم.
باری، تنها یک نقد بزرگ را بار دیگر تکرار میکنم و آن این است که نباید حال و هوای عارفانه به گونهای افراطی بر رمان سایه بیندازد. طبیعی است که ما نه میخواهیم سمک عیار بنویسیم نه امیر ارسلان نامدار. اما بازسازی چهرهی شخصیتی با تفکری که موضوعیت تام و تمام در قرن مثلاً هفتم دارد، در روزگار ما بسیار دشوار است و این یکی از معضلاتی است که من خود با آن دست به گریبان هستم. یعنی، فرض کنید بخواهیم بگوییم که اگر حافظ یا شمس تبریزی در روزگار ما زندگی میکرد، شبیه که بود؟ اینجا فرض ما اندکی ایراد دارد. اولاً ما اصلاً نمیدانیم اگر حافظ یا مولوی یا شمس در زمانهی ما متولد میشدند، چگونه آدمیانی از آب در میآمدند. اصولاً به اعتقاد من روا نیست آدم دیگری را، ولو حافظ را، در سیمای فردی دیگر آن هم در قرن بیست و یکم جستوجو کرد مگر اینکه قایل به تفکر عرفانی خاصی باشیم. آقاخوان داستان برف، چهرهی آرمانی مهاجرانی از چه کسی است؟ کسی که مدام سخنان حکیمانه میگوید و از آمیزش با مردم عادی گریزان است و همیشه در خلوت خود به سر میبرد، که میتواند باشد؟ درست است که حتی یک تئوریسین یا فیلسوف میتواند رمان بنویسد، اما حتی سارتر هم در نوشتن تهوع، یا هدایت در بوف کور، سخنانشان انسجامی منطقی دارد. نه اینکه نویسندهی برف رماناش انسجام ندارد. اتفاقاً کاملاً هم یکدست و منسجم است، اما گویی در فضایی اثیری و موهوم رخ میدهد که هم هست و هم نیست. هم نشانههای بعد از انقلاب را دارد و هم نشانههای زمانهای دیگر را. هم در آن تلفن هست و هم قاطر!
. . .این مختصر باشد تا وقتی دگر که نکات دیگری را دربارهی رمان بنویسم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.