قطعهی زیر را آذر ماه سال ۱۳۸۰ با مناسبت شبهای قدر نوشته بودم. به اقتضای وقت، دوباره میآورمش.
اوقاتِ قدر، برای آینههایی که زنگار گرفتهاند، شاید فرصتی مغتنم باشد برای بازاندیشی و پالایشی دگرباره؛ و صافی ضمیرانی را که دلی صیقل خورده دارند، مجالی ارجمند نصیب است که آفتابِ نیمهشبِ قدر را آینهدار باشند. روشناییِ این شبها، آن چنان که اهل خلوت گفتهاند، مایهی آشنایی در درون دل است. حکایتِ این اوقات پر بها را حضرت مولانا از زبان رسول اکرم چنین آورده است:
گفت پیغمبر که نفحتهای حق / اندر این ایام میآرد سبق
گوش و هش دارید این اوقات را / در ربایید این چنین نفحات را
نفخه آمد مر شما را دید و رفت / هر که را می خواست جان بخشید و رفت
نفخهی دیگر رسید، آگاه باش / تا از این هم وا نمانی خواجه تاش
چون دم رحمان بود کان از یمن / میرسد سوی محمّد بی دهن
اما، حکایت این شبها، آیا همین جا متوقف است؟ درست است که پاره ای اوقات را خاصیتی است و هر ساعتی را منزلتی؛ به ویژه اگر آن ساعات، بشارتِ دیدار و مژدهی ملاقات داشته باشد. لیکن، شبهای قدر، کدامین طایفه را بهره رسان است؟ آیا صرفِ توقف در قشرِ این اوقات، فضیلتی دارد؟ ظاهرِ سخن، مانند این است که بگوییم آیا التزام به ظواهر، بدون تفطّن و آگاهی از بواطن، سود و ثمری دارد؟
یک زاویه نگریستن به این معنا، دخیل ساختن مفاهیم شریعت و قیامت است. برای اینکه تعریفی روشنگر و راهگشا به دست دهیم، می توان از احکامِ شریعت به منزلهی طاعتِ مقیّد به مکان و موقوفِ زمان یاد کرد و نوامیسِ قیامت را، نیایشِ فارغ از زمان و رسته از مکان دانست. با توجه به اینکه جهان شریعت در بطن جهان قیامت واقع است و قیامت است که شریعت را در برگرفته است، ابزار بهره مند شدن از برکات و نعمات این اوقات چیست؟ شاید، برای روشن تر شدن مطلب، محتاج توضیحی باشیم. وقتی که می گوییم جهان قیامت عالم شریعت را در برگرفته است بدین معناست که عالم ملکوت، بر وادیِ مُلک اشراف و احاطه دارد، لذا برای دریافتِ اشاراتِ ملکوتی باید نخست در همین عالم خلقی استعداد آن را فراهم کنیم تا آمادهی دریافت و درک آن حکایات آسمانی باشیم، که ”من کان فی هذه اعمی فهو فی الآخره اعمی“. بدیهی است که این سلامت چشم و گوش و دل، روی با حواسّ بشری ندارد. چه بسا نابینایانی که جمالِ معشوق با چشم دل ایشان غمزه و کرشمه دارد. چه بسا ناشنوایانی که نغمههای ارغنون ساز عالمِ امر را در می یابند و از آن بهره می برند. خلاصهی سخن اینکه، داشتن سلامتِ تن، اگر چه نعمتی پربرکت و بیبهاست، برای درک آن اشارتها کفایت نمی کند.
یکی از معناهایی که بزرگان اهل معرفت برای شکر برشمردهاند، این است که از هر نعمتی استفاده نیکو و به جا شود. آن جا که بخشی از وجودِ خاکی یا افلاکیِ بشریت، مهمل و معطل می ماند، کفرِ نعمت است، ولو به این معنا باشد که آدمی در درک و دریافت لذاتِ و زیباییهایی خاکی قصور ورزد و حقّ آنها را ادا نکند. بدیهی است که آدمی برای پرداختن به پاره ای از فرصتها روا نیست که بخشی عظیم تر و ارزشمند تر را رها کند. معنای خلاصهی شکر این است که حقّ هر نعمتی را به همان اندازه که سزاوار و در خور است ادا کنیم. روشن است که هیچگاه نمی توان از کبوتر، توقعِ تیزپروازی بازِ سلطان را داشت. حوصلهی حوضِ خرد هم، تلاطمِ سهمگینِ اقیانوس را بر نمیتابد. بی اعتنایی به آبِ حوض هم مایه گندیدنِ آن میشود و چه بسا سبب سرایتِ این عفونت به محیط اطراف گردد. بر همین میزان، عرصهی پرواز جان و وادی جولانِ روح بسی فراخ تر و بیکرانتر از مجالِ جلوهی تن است. اما، آیا این بهانهی موجهی است که چون روح منزلی نامتناهی دارد، این تن خاکی و محدود را باید وانهاد تا بپوسد و فروریزد؟ تمام این نکات و پرسشها، اشاره به یک نکتهی فربه و فاخر دارد، که اتفاقاً علی رغم بی توجهی کثیری از مسلمین، ذات و گوهرِ تفکر اسلام است. و آن برقراری موازنه و تعادل میانِ تن و جان، ظاهر و باطن و دین و دنیاست. اما، این نکته را نیز نباید از خاطر برد که هر چقدر که میزان توجه ما بدین سو بیشتر شود، باید عیارِ گوهرِ معرفت و بصیرت باطنی ما نیز افزونتر شود. اگر روزی به جایی رسیدیم که مثقال ذرّه ای در خاطر گذراندیم که به خاطر مصلحت ابنای عوام، باید باطن را در پای ظاهر قربانی ساخت، آیا مرتکبِ حرامی عظما نشدهایم؟!
باید اذعان نمودن که با این اوصاف، طیّ طریق بر این مسیری که شرحِ آن آمد، دشوار و عافیت سوز است. این را باید پذیرفت که رعایت ادب در عین مستی، تنها از عهدهی سلطانی شگرف بر میآید. آری، این واقعیت را نمیتوان انکار کرد، که چنین کاری، راه رفتن در طریقی است که از موی باریک تر و از شمشیر تیزتر است. با این وجود، آیا جز این است که حقیقت را در هر زمانهای تجلی و مظهری هست؟ آیا نفسِ اینکه حضور و وجودِ او حجتی انکار ناپذیر است، بیانگرِ این نکته نیست که التزام به اشارتهای او، باید الگوی رسیدن به رستگاری باشد؟ و آیا برای درکِ رموزِ سخن او لازم نیست که پنبه از گوش جان برون کرد و برای استشمام عطر حضور او ضروری نیست که دفع زکام کنیم؟ آیا برای مهر ورزیدن به او، واجب نیست که دل از امراض پراکنده بشوییم؟
دفع کن از مغز و از بینی زکام / تا که ریح الله آید در مشام
این سخنهایی که از عقل کل است / بوی آن گلزار و سرو و سنبل است
بوی گل دیدی که آنجا گل نبود؟ / جوشِ مُل دیدی که آنجا مُل نبود؟
بو قلاووز است و رهبر مر ترا / می کشد تا خُلد و تا کوثر ترا
آن بود بینی که آن بویی بَرَد / بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بی بینی بود / بوی آن بوی است کو دینی بود
با سخنانی که در بالا آمد، اگر آن قَدَر استعداد حاصل کنیم که پیوسته میزبان میهمانان غیبی باشیم و پذیرای معانی بلندِ حقیقت باشیم، آیا هر شبی شب قدر نیست؟ آیا هر شبی، شب دیدار و هنگامِ شهود و مشاهده و شهادت نیست؟ اگر این شعور و فراست را پیدا کنیم، هر لحظه آماده این نیستیم که بگوییم:
ما کارکِ خویش با تو بردیم به سر / دسـت افشانان بـرون گریزیم ز در
آیا، اینجا میان خانقاه و خرابات، فرق چندانی هست و از صومعه تا دیر فاصلهای دراز؟ و ختم سخن را، نکاتی از زبان حافظ کفایت است که:
به نیم شب اگرت آفتاب می باید / ز روی دختر گلچهرِ رز نقاب انداز
به جانِ پیر خرابات و حقِ صحبت او / که نیست در سرِ من جز هوای خدمتِ او
چراغ صاعقهی آن سحاب روشن باد / که زد به خرمنِ ما آتش محبت او
بر آستانهی میخانه گر سری بینی / مزن به پای که معلوم نیست نیت او
و . . . اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز / پیاله ای بدهش، گو دماغ را تر کن!
مطلب مرتبطی یافت نشد.