طرفه نعمتی است غفلت. آدمی وقتی به حال خویش است و اعتنا و التفاتی به جهان خارج و تعلقی به رد و قبول خلایق نداشته باشد، بسیار آسانتر میتواند چنان که باید شأن خودی را رعایت کند و مکنونات خویش را بی واهمهای از نگاه منتقدانه و سنگین بزرگان و بی امید کسب منزلت و نیل به مقامی بنگارد. این ملکوت زمینی تا به این لحظه که هست، برای من چنین بوده است. باری در این دو سه هفتهی اخیر میبینم و میفهمم که جمعی از ارباب معرفت و خداوندان دانش و حکمت و همچنین صاحبان دل آهسته و آرام از این منزل سوخته گذار میکنند و ما را از آن خبری نبوده است. اینجاست که نوشتن برای آدمی دشوار میشود. زهی فراغت غفلت! یکی از اوصاف اهل تقوا و پارسایان همین است که پیوسته ملتفت حضور حضرت حق باشند و نگاه عزیز جبار را بر یکایک حرکات و سکنات خود حس کنند. که البته برای زاهدان عالیمقام، چنین تقوایی حاصلی جز خوف بیحساب ندارد. مقام پارسایان به جای خود محفوظ اما:
راز درون پرده ز رندان مست پرس / کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
که این میزان از زهد، در اغلب موارد آفتی عظیم دارد:
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه / رند از ره نیاز به دارالسلام رفت
در عالم خاکی و مخصوصاً مجازی ما و این کنج زمینی ملکوت نیز، اوضاع به همین منوال است. اما در این دیار معرفتکش و حقیقتسوز که انفجار اطلاعات و سیل خفهکنندهی اخبار رسانهای مجالی برای تفکر و سلوک نمیگذارد، البته نعمت و موهبتی آسمانی است که دو سه یار موافق بیابی و خلوتی حاصل کنی. آنچه برای حافظ حسرت شده بود، در این سه سال پر تکلف برای من نیز حسرت بوده است:
دو یار زیرک و از بادهی کهن دو منی / فراغتی و کتابی و گوشهی چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم / اگر چه در پیام افتند هر دم انجمنی!
آن عزیزان همدلی که میخوانند این اشارات را خود به فراست میدانند که چه میگویم. باری، روز پیشین با یکی از این عزیزان حکایتی رفت از پنجهای که ملای رومی در جان و اندیشهی جوان چندین سال پیش من زد و مرا بدین روز افکند که میبینید! شاید از باب نقد حال و زندگینامه خالی از فایده نباشد که مترددین این گوشه بدانند که در راه یافتن کلید فهم و همنشینی با دیوانهی بلخی، چه دشواریهایی را از سر گذراندم (که بخت بعضی بلند است و گرفتار این تعقیدات نمیشوند!). از سالهای بسیار دور به یاد دارم، از زمانی که طفلی دوازده سیزده ساله بودم و مثنوی مولانا را مرتب تورق میکردم و پس از خواندن سی چهل بیت از هر جایی، خسته و تهیدست آن را به کناری میانداختم و غضبناک از آن میگذشتم تا دو سه روز بعد! و این ماجرا همچنان ادامه داشت تا سالهای میانی دبیرستان. در همان روزگاران البته در بستر فضای دینی و روحانی اطرافام به نوعی دیگر با غزلهای شمس آشنا شدم و ابیات آن ورد ضمیرم بود اما باز هم چنان نبود که با خواندن آنها چندین روز را مست و بیخود به سر کنم. این ماجرا رفت تا زمانی که رندی عافیتسوز به نام عبدالکریم سروش در دانشکدهی ادبیات دانشگاه فردوسی مشهد، در سالروز مرگ دکتر شریعتی سخنرانی داشت (به گمان حدود سالهای ۷۳-۷۴ بود). نخستین بار بود که سروش را میدیدم (از دور البته!) و با وجود اینکه موضوع سخن شریعتی بود، تمام آنچه من میشنیدم مولوی بود نه چیز دیگر! گویی او برای من آینهای شده بود که تنها ترانهگوی قونوی را در سخناناش ببینم. از آن روز بود که هر جا بیتی از مولوی میشنیدم، چنان باران بهاری که در کام کویری سوختهجان میرود، هر بیت مولوی در گوشت و خونم مینشست و سرمایهی سوداهای جنونام میشد و ذخیرهی عاشقیهای دیوانهوار سالهای بعد. وجود عبدالکریم سروش، مفتاح آن معمای ناگشودهای بود که سالها مرا حیران میکرد. گویی دیگر برای فهم مراد و مقصود ملای روم نیازی به حضور سروش نداشتم، اما هر بار که ازسروش چیزی میخواندم یا او را میدیدم، آن آتش بیشهی اندیشهها شعلهورتر میشد و کویر وجود زمستانخوردهی مرا گرم میکرد!
این را نوشتم از باب یادکرد حق صحبت ملای روم و ادای حق تعلیم عبدالکریم سروش که به او مهر میورزم، هر چند که چنان که اقتضای عقلانیت است، هم زبان به انتقاد از ملای روم میگشایم و هم وسوسهی به پرسش گرفتن سروش در دلم خارخار دارد. اما شرط وفا این است که حقوق صحبت نگاه داریم و طریق مروت فرونگذاریم.
مطلب مرتبطی یافت نشد.