بخشهایی از رمان خواندنی خلجی، کاتب کتابچه، را، به نقل از وبلاگ خودش در اینجا میآورم. در لندن میتوانید این کتاب را از کتابفروشی داور تهیه کنید:
Book Center-Kensington, London
۰۰۴۴-۲۰۷-۳۷۶۱ ۰۰۶
بند تاپاش از روی شانه افتاد روی بازو. دست و پاش با نورِ مشوش دیسکو در هوا موج برمیداشت. روی لبهاش لبخندی محو بود. نمیدانم چرا در حال رقص، وقتی نگاهم میکرد، نمیتوانستم چشمم را توی چشمش نگه دارم. حس میکردم اشعهی چشمهاش روی صورتم سنگینی میکند. ناشیانه تکان میخوردم. دستهاش را به علامت تشویق حرکت میداد. سفیدی دندانهاش بیرون زده بود. چرخید. باز هم چرخید. دو دستش را به هم نزدیک کرد. لای هم میلغزاند. کم کم بالا برد. دستها بالای سر به نرمی موج برمیداشتند. کمرش با آهنگ دستها میرقصید. تاپ، درست، تا زیر سینهبندش بالا رفته بود. شکماش جلو و عقب میرفت. حالا کاملاً برهنه بود. مژههای زهرا روی هم میخوابید.
روی نوک پا ایستاده بود. سنگینیِ شراب از سرم گذشته بود و بدنم را به صندلی چارمیخ میکرد. موهای روشنش روی کمر بیتاب بود. پشت به من کرد. سرش را که بالا میگرفت، گیسوش تا پایین باسن میآمد. صدای موسیقی توی رگهام دو دو میزد. دستها و ساعدش را دور هم میپیچاند. کمرش را به سمت عقب خم کرد. موهاش روی هوا آویزان شد. حالا سرِ به عقب برگشتهاش سمت من بود. انعطافِ بدنش، مستی شراب را در تنم ریشه میداد. سرش را آرام آرام بالا برد. چشمهام را بستم. لبهاش را روی لبهام حس کردم.
خوبی فؤاد؟ میخواهی برویم؟ کریستیانا بازوم را گرفت. روی صندلی نشستیم. کار فکری آدم را از طبیعت جدا میکند. با آن بیگانه میکند. ایستاده فکر نکن. تا جهان ایستاده است، توجهی را برنمیانگیزد. تازه وقتی روان میشود، حتا ایستاییاش هم مسأله میشود.
پیکرِ زنها به ازدحامِ صدای موسیقی و نور جان میداد. عطرهای مختلف با بوهای تنشان میآمیخت. شمیمِ شادی از سالن متصاعد میشد. زنهایی که در قم میدیدم، همه به نظرم خپل میآمدند، حتا آنها که چاق هم نبودند. شاید در عمرشان یک دلِ سیر نرقصیده بودند. زیر چادر و مقنعه، حتا نمیشد سبک قدم برداشت. کریستیانا تنِ سرافرازی داشت. موهای پریشانِ روی صورتش را با حرکتی مثل بال زدن پروانه کنار زد. شبِ پاریس روی جامِ کنیاک میغلطید. لبهی جام روی لبش برق میانداخت. دراین اعتماد به نفس، چیزی بود ناپایدار، مثل آب روان. این بیخیالی جوری گریزپایی میآوَرَد. جایی بند نبود. در بند جایی هم نبود. شبیه ژنوویو که همهاش در حال رفتن است. جایی نمیایستد. هوسهاش تازه میماند و از انجمادشان میترسد. همیشه در استقبال از چیزی و بدرقهی چیز دیگر است. در حال کَندن و بریدن است. گذشته و آینده براش ابهتی ندارند.
آشفتگی و جنونِ نورافکنهای دیسکو خطِ زمان را پریشان میکرد. تنها تابشِ ناگهانیِ نور روی صورتِ خستهی دختری که میرقصید یادم آورد شب از نیمه گذشته است. یک ساعت به غروب بود. مسجدِ اعظم تاریک شد. هنوز چراغها را روشن نکرده بودند. استاد با ریش بلندش بازی میکرد. روی منبرِ شبستان نشسته، کتاب رسائل را روی زانوهاش گذاشته بود و با صدایی غراء میخواند.
حس دلگیری روی خطوط طاهر خوشنویس، که بیشتر کتابها دستخط او بود، مینشست و من مجبور بودم حواسم را به کلماتی بدهم که در سکوتِ پُر ولولهی شبستان میپیچید. روی همین خطوطِ محزون، مژههایی تابیده، پرده میانداخت. آن موقع شاید حتا اسم مرا هم در پیشخوان ذهنش نگه نداشته بود. دختر هجده ساله چرا باید پسر سیزده سالهای را به یاد آورد؟
هیجده سالم شد. از درس طلبهگی خسته شده بودم. آخر این همه درس خواندن، به کجا میرسید؟ هیچ موقع از مسخره کردنِ حوزه خوشم نمیآمد. میگفتند آخوندها همهاش فکر طهارت و نجاست هستند و یا اینکه اگر زن پنبه را چند بار در فَرجاش فروکند، میفهمد از حیض پاک شده. اینها جزو درس طلبهگی بود، اما همهی آن نبود. برای من خیلی بیشتر بود؛ یک بُنبستِ باشکوه.
عصر که میشد، دوست داشتم بروم مدرسهی فیضیه. روی زیلوهای خاکخوردهای بنشینم که داغیِ زمین را زیر باسَن میدواند. پاهام میسوخت. سیدجعفر، خادم مدرسه، شلنگ آب را روی سیمانهای مربعشکلِ بزرگِ کفِ حیاط میگرفت. بخار گرم و نفسگیری از آنها بلند میشد. کاجهای برافراشتهی مدرسه از ساعت چهار و پنج بعد از ظهر پر میشد از گنجشکها و کلاغها. کلاغها ساکت میشدند. گنجشکها دسته جمعی ارکستر بزرگی راه میانداختند. هیچ وقت زمستان قم را دوست نداشتم. زمستانش خیلی بیروح بود. هیچ از این گنجشکها خبری نبود.
وقتی زمستان نبود، بوی خاک و آب پر میشد توی فضای مدرسه. طلبهها روی همین زیلوها مینشستند و دو یا سه نفری مباحثه میکردند. چقدر مباحثه را دوست داشتم. بعد از مطالعهی درسی که از استاد میگرفتند، آن را برای هم تکرار میکردند. به نوبت، هر روز، یکی خود را جای استاد میگذاشت و درس را از اول تا آخر بازمیگفت. طرف مقابل هم گوش میداد و اگر جایی را غلط میگفت یا درست نفهمیده بود، ایراد میگرفت. همیشه هم به این صورت مسالمتآمیز تمام نمیشد. گاه فریادشان به هوا میرفت. با هم دعوا میکردند. اما فقط صداشان بلند بود. دعوا نمیکردند.
عصرها زمینِ مدرسه، شاخههای کاجهاش میشد. قیل و قالِ طلبهها با همهمهی گنجشکها میآمیخت. صمیمیت و صفا قلب آدم را صیقل میداد. احساس نزدیکبودن روی آدم مینشست. تنهایی یادش میرفت. بعد که نماز مغرب شروع میشد، صف به صف، پشت سرِ شیخ محمدعلی میایستادند. سکوتی لای کاجها و روی حیاط مدرسه میوزید که صدای پَرزدن یک گنجشک از این درخت به آن درخت هم شنیده میشد. ماه از لابهلای برگهای سوزنی کاجها به حیاط مدرسه سَرَک میکشید. دیوار مدرسه پهن بود؛ شبیه یک پیادهرو کوچک. از تاریکی و سکوت درختان ترس بَرَم داشت. مردی با ردایی سراسر سیاه و یقهای سفید روی دیوار قدم میزد. نزدیکتر رفتم. با دست شاخههای خاردارِ کنارِ دیوار را کنار زدم. برگشت. لبخندی ملایم، عبوسی چهرهاش را شکافت. آه! شمایید.
عقب عقب رفتم. همه طلبهها به حجرهها رفته و در را از پشت قفل کرده بودند. این کیست که مرا میشناسد؟ من ابوحامد غزّالی هستم. دارم قدم میزنم. به مرگ فکر میکنم. میخواهید با هم قدم بزنیم؟
حس میکردم صورتم در متنِ شب سفید شده. من نمیخواهم به مرگ فکر کنم آقا! ردای سیاهش روی دیوار مدرسه کشیده میشد. شیخ محمدعلی مُرد؛ از بس پیر شده بود. مدرسه هم دیگر مدرسه نبود.
خیلیهایی که عصرها برای مباحثه و نماز آنجا میآمدند، دیگر نمیآمدند. شاید به خاطر آنکه امام جماعت جدید را رییس مدرسه منصوب کرده بود. بنایی میکردند. نماز جماعت را بردند توی زیر زمین مدرسهی دارالشفاء. حوض خراب شد. هندسهی حیاط به هم خورد. کاجهاش را نگه داشتند، ولی نمیدانم چرا دیگر گنجشکها نبودند. مدرسه تاریک شده بود. ساکت شده بود. آدم هول بَرَش میداشت.
کاشیهای نو جای کاشیهای قدیمی گذاشتند؛ شبیه همان کاشیها، ولی مال قرن یازدهم نبود. از سید جعفر و آب پاشی روی سطح سیمانی حیاط هم دیگر خبری نبود. صدای دوش میآمد. کریستیانا آواز میخواند. من این آواز را دوست داشتم. از آن لذت میبردم بدون آن که یاد چیزی بیفتم. یعنی میشود از چیزی لذت ببریم بدون اینکه در ذهنمان آن را جایگزین خاطره یا رؤیایی در گذشته کنیم؟
پاشدم. از توی کمد رُبدوشامبری درآوردم و تنم کردم. نشستم کنار تخت و از توی پاکت، کتابهایی را بیرون کشیدم که ظهر از انتشارات وِرَن خریده بودم. تازه دوازده سالم شده بود. کتاب تمهیدات ایمانوئل کانت را خریده بودم. داشتم میرفتم مدرسهی گلپایگانی تا مباحثه کنم. من نمیدانستم کانت کیست و حرف حسابش چیست. فقط در کتابهای مرتضا مطهری خوانده بودم که فلسفهی غرب با کانتِ آلمانی و دکارتِ فرانسوی شروع میشود. در پیادهرو خیابان ارم ایستادم. کنار یک آبمیوهفروشی، پاهام را زانو کردم تا کتابهای درسی از دستم نیفتد. کتاب کانت را روی آنها گذاشتم و صفحهی اولش را باز کردم. تمهیدات، مقدمهای بر هر مابعد طبیعتی که در آینده پدید آید. یک چنین چیزی رویش نوشته بود. فهرست را نگاه کردم. هیچ چیز سر درنیاوردم.
داشتم ورق میزدم که عبای بزرگی خورد به زانوم. کتابها ریخت روی زمین. صورتم داغ شد. کتاب کانت را فوری سفت چسبیدم تا حداقل این یکی نیفتد. شیرازهی دو سه کتاب درآمد. آخوند رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. یعنی من اینقدر کوچک بودم که در آن پیادهروِ شلوغ خوب دیده نمیشدم؟ کتابها اما اندازهی خودشان بودند. همینطور که خم شده بودم تا آنها را جمع کنم، حس کردم صورتی نزدیک صورت من است. چشمهام را که برگرداندم، زنی لبخند میزد و داشت همراه من کتابها را جمع میکرد. یک بار هم دستش خورد به انگشتهام.
دوست داشتم جمع کردن کتابها بیشتر طول بکشد. نمیدانم چرا چیزی در دلم پیچ و تاب میخورد. ناگهان صورتم را بوسید. وقتی از حمام میآمد، این قدر بدنش شفاف میشد که عبور نور را از آن میشد دید. کتابها را گذاشتم کنار و دستهام را حلقه کردم دور گردنش. لبهام ریخت روی شانههاش.
چی میخوانی؟ همان تُرَّهاتِ همیشگی. کریستیانا خودش را از بازوهام آزاد کرد. تکیه داد به بالای تخت. دستش را روی دستش میکشید. خودش را نوازش میکرد. دستم را بردم پشت گردنش و از پایین توی موهاش فروکردم. فؤاد! کی میروی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.