ای رازدانِ مستی صهبا سخن بگو
ای پردهدارِ منزل عنقا سخن بگو
خار خشونت است که در خاک ما دمید
ای خندهات لطافت دیبا سخن بگو
تنگ است عرصه بر نفس پاک آفتاب
ای چهرهی گشادهی صحرا سخن بگو
خاموشیات گرفته دگر دامن حضور
غیبت بس است سینهی سینا سخن بگو
همصحبت تمام نهنگان عالمی
با موجهای پر صلابت دریا سخن بگو
بالاتری ز پردهی این گوشهای تنگ
بیرون ز سوز نالهی نیها سخن بگو
بغضی که قرنهاست فروخوردهای به دل
آن دل نه جای اوست، به غوغا سخن بگو
در دیرها عیانی و در کعبهای نهان
ای نورِ کفر و سر هویدا سخن بگو
با هر کلامِ جاریات از بطن خاک ما
جوشیده است جان مسیحا سخن بگو
محبوسِ این زبان نه تویی، ای بیان عشق!
امروز را خموش، ز فردا سخن بگو!
این غزل را پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۰ سروده بودم و در بنیهاشم وقتی که من و حامد همخانه بودیم تکمیلش کردم. آن شب شاید نخستین شبی بود که حامد نگار امروزین خویش را یافت! آن شب، در همان میهمانی، داشتم متن یک سخنرانی از آنماری شیمل را دربارهی اقبال لاهوری میخواند که این ابیات بر قلمام جاری شد و تا آخر شب تماماش کردم.
(اطلاعات بینالملل – صفحهی ۶، بخش «سرزمین ما»)
مطلب مرتبطی یافت نشد.