تا مرز سنگ شدن خود را تاب آوردم. کشاکشهای دل را به باد بیخیالی دادم که عزیزترینم استوارتر و پایدارتر از این، رهسپار ایام ظاهراً کوتاه اما هر ثانیهاش سالی شود که باید این روزها سپری شود. اما ساعتی هست که دیگر مهربانترینم با من زیر یک سقف نفس نمیزند. سنگیندلی کردم که باز هم ننویسم و تاب نیاوردم. تنها همزبانام که در این سالهای دراز انتظارش را میکشیدم اکنون رو به آسمان ایران میرود. اشکها را فروخوردم. اما سرشک عزیز او پردههای ما را میدرید. بغض را ساعتها تو سری زدم که هنگام رفتناش گلویام را نگیرد و رسوایام نکند، اما دیگر هر روز میهمان گلوگاه من است این بغض. اندوه هست، شادی هم هست. شادی اینکه میدانم او با من است همواره و اندوه این دوری ناگزیرِ کوتاه اما نفسبُر.
با همهی تنهاییام، ایستادهام هنوز! قامت راست میکنم و بار زمانه را به دوش میکشم تا تیرگی روزهای پردرنگ و عبوسمان بگذرد. تا شادی را برای خودمان و دیگران بغل بغل هدیه کنم. میخواستم چند روز پیش از ملکوت بنویسم. از حلقهای که این روزها حلقهحلقه است. حلقهحلقه که میگویم یعنی مثلاً حلقهی لندنیه، پراگیه، برلینیه و هکذا. این یکی دو سالی که از سرم به گرانی گذشت، کوشش کردم که در سیل بیامان ظلمت و اندوه، شادی را در کنج دل رفیقان و حتی نارفیقان بنشانم. پاداش آن نیکخواهی را که نیت من بود (اگر چه شاید در عمل ناتوان از آن ماندم) ارجمندترین و پربهاترین گنجینهی عمرم را در ساغری نصیبم ساختند که برایام سر به سر سعادت است و امنیت. اما، زبان بهانهجو و طبع سرکشام هیچگاه مجال نمیدهد که مستی این باده را در برابر تلخی طعماش چندان که باید منتگزار باشم. . . گویی دارم سخنرانی میکنم! اما باکی نیست. اگر ننویسم، ویرانام میکنم این ذراتی که گرداگردم سراسر بوی او را دارند.
از ملکوت میگفتم؟ آری! ملکوت من زمینی است! متکثر است! تنوع دارد. هر قسم سخن و هر جنس متاعی در آن یافت میشود. شاید نیمی از آنچه در خانهی من میهمان است، موافق پسند و ذوقام نباشد، اما همینها مجموعهی ملکوت را میسازد. ملکوتی که هنوز در اعماق ضمیرم با ناماش مهری میورزم آسمانی! هنوز هم آن بیت حافظ را زمزمه میکنم: ز ملک تا ملکوتاش حجاب بردارند . . .
ملکوت را نمیدانم که تا کجاها خواهد رفت. مجموعه را میگویم آن چنان که اکنون هست. خودم اما در این گوشهی خراب مجازی، هنوز زمزمههای خود را جاری خواهم ساخت تا نای نوشتن باشد و سخنی برای گفتن. دیگران هم تا بدانجا که همراه هستند و همدل یارند و دلنواز. اگر هم ملکی داشته باشند و از میهمانی من به سرای خود رفتن خواهند، عزیزند و همسخن خانهی مجاز وبلاگیه. من در این گوشه اما همان زاویهنشینی خود را دارم.
شاید باید این نجواهای ملکوتیه و حلقهای را در یادداشتی جداگانه میآوردم تا به زمزمههای دلام در نیامیزند. اما بهانه به خود میدادم تا دلمشغول تنهایی نباشم. نه غباری از کسی هست و نه غباری میخواهم بر دل کسی باشد. شب و روز قصهی شادی را تکرار میکنم تا حدیث غصه را از این خانهی طرب بیرون کنم. هر روز گریبان از دست غم به بهانهای برون میکشم. یاران شفیقی که زیر آسمان این شهر نفس میزنند تنهایام نگذاشتهاند تا به حال. دست بلند دوست هم سایه بر سرم دارد تا در نبردِ غمکُشان از پا نیفتم:
ای مطرب روشندل! تو دشمن غمهایی
هر لحظه یکی سنگی بر مغز سر غم زن!
مطلب مرتبطی یافت نشد.