حس غریب زاده شدن

شب پیشین، سالروز تولدم بودم و هنوز هر سال در چنین روزی حس غریبی دارم، نه از آن‌ حس‌هایی که شاید دیگران دارند. غریب است از آن رو که نمی‌دانم چرا و چگونه و اصلاً به چه دلیلی بی‌هوده دل‌خوشی باید داشته باشم! اما امسال نخستین سالی است که در کنار نازنین یاری هستم که همراه، هم‌قدم و هم‌نفس‌ها تمام رنج‌ها و شادی‌های من است و تنها مایه‌ی خرسندی خاطرم. دریغ که رنج‌های من بسی فزون‌تر از طرب و شادمانی‌های من است. دریغ بیشترم از این است که او هم ناگزیر پاره‌ای بزرگ از غم‌های گران مرا باید به دوش بکشد. تمام این شب‌های تار و غصه‌های بی‌امان را از سر می‌گذارنیم به امید روزی که نیم‌نفسی برای دقیقه‌ای طرب‌ناک فرا چنگ آید. در میان این خیل انبوه اندوهان، حضور انس یاران دلنواز و دوستان موافق مغتنم است. و هنوز با خود آن بیت سایه را زمزمه می‌کنم که:
ای مرغ گرفتار! بمانی و ببینی
آن روز همایون که به عالم قفسی نیست
این روزهای سنگین را که گران می‌گذرند و نفس می‌برند، به این سودا شانه بالا می‌اندازم که روزی اندکی خرمی در دل نازنین‌ام و رفیقان یکرنگ اندازم. نه، باشد که این طرب و خرمی، سعادت و شادی نصیب هر دل‌آزرده‌ای باشد که نصیبی از جان دارد و جهان را تاب می‌آورد. و سپاسی هم باید بگویم تمام دوستانی را که در این وادی پر نهیب، زادروزم را تبریک گفته‌اند. بانو همیشه شعری می‌خواند که بخشی از آن این است:
«یادم به خیر و من . . .
خیری ندیده‌ام
از مردمان شهر!»

بایگانی