حالا دلام برای خودم، برای تو، برای همهی نجواهایام تنگ است. حالا فقط دوست دارم بعضی وقتها اگر خلوتی باشد، اگر رمقی مانده باشد، بنشینم و همینجوری خیالام را رها کنم که دامن تو را بگیرد مگر با خودت به آسمانام ببری . . . مگر بخت همصحبتی با تو نصیبم شود. میدانی که فراوان خوابت را میبینم. او هم خواب تو را چند بار دیده است. نمیدانم مناسبت تو با او چیست. میدانم برایات حرمت قایل است و دوستت دارد. اما حکایت من خیلی کهنهتر از اینهاست. خودت میدانی که این روزها آشفتهام؛ او هم آشفته است. هر دو تا دلتنگایم. میبینی چگونه آواره شدیم؟ همیشه با خودم گفتهام حتماً این در به دریها حکمت دارد. حتماً این بازیها که داری با من میکنی حکمتی دارد که من نمیفهمم. حتماً دارد! چیزهایی هست که عقل آدمی به گردشان هم نمیرسد. تو که صاحب سری و واجد حال میدانی حتماً. امروز داشتم صدایات را گوش میدادم و دلام پر کشید برای دیدنات. آری . . . نشود دل نفسی از تو جدا به خدا!
حوصلهام دارد سر میرود از خودم. خودم روی دوش خودم سنگینی میکنم. شانههایام خمیده است از بار خودم. میدانی؟ روزها را به شبها گره میزنم. هر روز کار و هر روز بیهودگی. در این میانهی غوغا تنها دلام به عشق خوش است و به او. اما هراس بودن مثل زهر توی خونام میدود. اگر به خاطر او نبود اصلاً نبودم. اما پایبندم همینجور بیخودی. دلام گر میگیرد وقتی میبینم هر کس که گرد من میچرخد، تمامی رنجها و امتحانهای من هم باید به او سرایت کند. سخت است به خدا! خودت خوب میدانی! میگذاری دور روز بدون غصههای بیهوده نفس بکشم؟ نمیگویم مشکل نمیخواهم. بلاهای تو را هم خوشام. اما رها کن که آن غصههای بزرگ و آن بارهای طاقتفرسا و کمرشکن را تنها من بکشم. هر چه باشد، این وجود را اختصاصاً به من دادی. این را که با کسی قسمت نکردهای؟ کردهای؟ آخر من را تنها به دنیا آوردی و تنها هم میبری. پس بگذار بعضی چیزها فقط بلای جان من باشد. باشد؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.