میخواستم از حقیقت بنویسم. خواستم ذهن و قلم را به فلسفه مشغول کنم و از مارکس و مانهایم بنویسم. میخواستم از لرد بیکو پارک استادمان (در سیاسدی) بگویم که چه اندازه دانشمند و فرهیخته است. اما دست و دلم به کار خرد نمیرود. چنان در احوال دل ماندهام که خرد را مجال جولان نیست. من در سوگ حقیقت و در ماتم رؤیاهای شیرینم نشستهام و دریغا که اهل رازی نیست. هنوز، هنوز هم تنگ غروب است و هول بیابان و راه دور. مهربانی را قدر و منزلتی نیست. همه چیزت را با قدرت و مکنت میسنجند، همه چیزت را. تنها اخلاقی که به کار میآید گویا اخلاق قدرت است. روزگاری میگفتم و هنوز هم در پستوهای ضمیرم این زمزمه جاری است که:
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم / که در طریقت ما کافری است رنجیدن
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات / بخواست جام می و گفت عیب (راز؟) پوشیدن!
روزگاری قاعدهی من این بود و گمان میکنم که هنوز هم باشد که تهذیب اخلاق برایام اساس و بنیان حیات است. روزگاری صحیفهی سجادیه نفسی از من جدا نبود. ایامی بود که اخلاق محتشمی خواجهنصیر را ساعتی رها نمیکردم و بسان صوفیان چلهنشین هر روز بابی از چهل باب آن را مرور میکردم و بر بندهای آن مداومت. امروز کجایم من؟ امروز خویشتن گمکردهای خاموش و تنهایم! دلم برای گریستنی دراز تنگ شده است، گریستنی که نه چنان که پیر هرات میگفت ندانم از سر حسرت گریم یا از سر ناز، بلکه من لازم است که هم از حسرت بگریم و هم از ناز. در این میانه دریغا که سهم ناز چقدر حقیر و اندک است. هر چه اما به گرد خود مینگرم میبینم که اخلاق مهذب را به یک جو هم نمیخرند تا در مقام قدرت و توانایی نباشی. دردها بسیارند و گوشها و دلهای همراز و همدل اندک.
مطلب مرتبطی یافت نشد.