خطوط رنج

کهن سال پِیری، گذشته از تندباد قرون، قامت خمیده‌ای در زیر آوار غربت‌ها، سر از زانوی غم بر می‌دارد. گمان می‌بردند که اکنون چون آفتاب صبح‌گاهان نوشخندی خواهد زد از طرب. خیل مشتاقان اما تنها رخساره‌ای تکیده را دیدند و چشمانی بی‌فروغ را: خطوط رنج بود که پیشانی بلند عشق را چین افکنده بودند! قافله رفته است و حتی نوای محتضر جرس نیز از دور دست بیابان به گوش نمی‌آید: تنگ غروب و هول بیابان و راه دور . . .

بایگانی