دو سه روزی شده است که عزم نوشتن دارم و مجالی حاصل نمیشود تا شرح حکایات اخیر را بازگویم. روز یکشنبه به دیدار علی دهباشی و همسرش طوبی ساطعی رفتیم در محل مجلههای بخارا و سمرقند. وقتی که وارد دفتر کارشان میشوی مهمترین چیزی که توجهات را جلب میکند ازدحام و اجتماع اندیشه و فرهنگ است. فارغ از هر گونه ارزشگذاری، به گمان من دهباشی یکی از کسانی است که خدمتی عظیم به فرهنگ و ادبیات ایران کرده است و در حرکت مهمی که در انتشار کلک و بخارا داشته، شاید برجستهترین ویژگی کار او احتیاطاش در نزدیک شدن به عرصهی سیاست بوده است. محال است نگاهی به کلک و بخارا بیندازید و چهرهای برجسته و بزرگ در ادبیات، تاریخ و فرهنگ ایران را از مجلهی او غایب ببینید. تصادف را، روز یکشنبه، نیما افشار نادری از اصحاب سایت پندار نیز آنجا بود. گویا حضور من برایاش مایهی تعجب و حیرت شده بود. باری، در خلال گفتوگو با او دربارهی تغییر دادن صفحهی نخست سایت گفتوگو کردیم که البته پیشنهادی بود که قبلاً صاحب زخمه داده بود. اما دلیل تأخیر در تغییر دادن آن سردر پیش از هر چیز دیگر ضیق وقت و قلت دانش فنی من بود. این یک ماه گذشته هم که چنان پر مشغله بوده است که فرصت هر کاری را از ما سلب کرده بود. امیدوارم از چند روز آینده مجال فراختری برای دیدار دوستان و رسیدگی به امور فرعیه پیدا کنم. القصه، برای طرح صفحهی نخست تلاش میکنم کاری انجام بدهم. دانیال کشانی به گردن ملکوتیان حقوق زیادی دارد. شاید دیگر بار او را به زحمت بیندازم.
دیروز را هم دوباره نزد دهباشی بودیم برای مهمی دیگر. البته مجاورت سفارت فخیمه هم در آن حوالی خود دلیلی دیگر برای حضور در آن منطقه بود. نمیشود در کنار دهباشی باشی و سخنی از هنر و ادبیات و فرهنگ نرود. نمیشود با او باشی و چیزی نیاموزی. ساعتی بعدتر نزد شهابالدین فرخیار بودم که برای ابلاغ پیام و امانت عزیزی به نزد او رفته بودیم. فرستندهی امانت اصرار کرده بود که حتماً شخصاً به نزد فرخیار بروم و او را ببینم. یکی دو ساعت بعد، به هوش و درایت او آفرین گفتم. فرخیار از آن گروه اهل دانش است که میتوان پیوسته از او سخن شنید و سخنان گرم و عمیق. صمیمیت و محبت او در عین فضل و دانشاش فضایی را پدید میآورد که آدم دلاش نمیخواهد از نزد او برود.
آخرین نکتهای که میخواهم بنویسم در حقیقت یادداشتی است که باید در مطلبی جداگانه میآمد. دو سه روزی طول کشید تا کتاب «بهشت خاکستری» را که عطاءالله مهاجرانی نوشته است تمام کنم. مهاجرانی دست و پا زده است تا در همان صفحهی اول نخست خود را تبرئه کند و بگوید هر گونه شباهتی میان شخصیتهای کتاب و شخصیتهای حقیقی تصادفی است که پس از خواندن کتاب آدمی را از قیاس مهاجرانی خنده میآید. مهاجرانی در این داستان مهمترین ارکان جناح اقتدارگرا و انحصارطلب را در حاکمیت ایران به چالش و تمسخر میگیرد. شاید بتوان گفت این داستانی او روایتی است طنزآلود و رندانه از همان کتاب استیضاح او. بند ۲۷ از باب ششم کتاب او، روایت گفتوگوی آقای جنتساز است با فیلسوفی مهجور با نام آقای استاد پیرزاده. وقتی بندهای این داستان را میخوانی ناخودآگاه به یاد سید احمد فردید میافتی. گویی مهاجرانی بیپروا فردید و تمام پیروان او را به استهزاء و تمسخر گرفته است. در بخشهای دیگر که از قتل شقایق اشرفی در زندان صحبت میکند گویی تمامی رفتار قوهی قضاییه آینهای تمام قد شده است و پیش چشمت ایستاده است. تصویر پشت جلد کتاب، ناخودآگاه تصور سقوط و شکست نظام را به ذهن خواننده القاء میکند.
کتاب مهاجرانی برای من البته چنان که باید شأن و جایگاه یک کتاب داستانی را ندارد و قطعاً عاری از معایب نیست. شاید عباس معروفی بیشتر صلاحیت داشته باشد که ساختار آن را نقد کند. اما از حیث محتوا، اقدام دلیرانهای است که در یک کتاب داستان که سه بار در یک سال تجدید چاپ شده است مهمترین بخشهای حاکمیت نظام به ریشخند گرفته میشود. دست و پا زدنهای بیهودهی مهاجرانی برای تبرئهی خویش از این کار هم بیهوده است. در متن کتاب، مهاجرانی به بسیاری از وقایع مهم ششسالهی اخیر اشاره میکند و بنیانهای تفکر متحجرانهی محافظهکاران را به نقد و سخره میگیرد. در وقتی فراختر نظر خود را دربارهی کتاب به صورتی دقیقتر خواهم گفت. چندان با مهاجرانی در چنین داوریهایی همرأی نیستم اگر چه نمیتوان سخنان او را رد کرد و مهر ابطال بر آنها زد.
مطلب مرتبطی یافت نشد.