در دلم بود که . . . عید قربان است. ندانستیم که خود قربانی هستیم و:
مست و پریشانِ توام، موقوف فرمان توام / اسحاق و قربان توام، کاین عید قربانی است این
و روزگار ابراهیم سپری شد و عید اسماعیل. دریغا که تیغی نیست و عزمی صافی نه که تسلیمی در برابرش باید و فدایی صفت شدن را شاید. عید گذشت. نه، همین امشب میگذرد و حدیث مجال بازگشتش را ندانم:
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان، وین راه بینهایت
ای آفتابِ خوبان! میجوشد اندرونم / یک ساعتم بگنجان در سایهی عنایت
خود به قربانگاه میرویم شاد و خندان؛ اسماعیلوار. خلیل! گلستان! نمرود! آتش! هاجر! زمزم!
مطلب مرتبطی یافت نشد.