دو شب پیش، قصد کردیم سری به کافهی شوکا بزنیم. از سال گذشته که آخرین باری بود به شوکا رفته بودم، یار علی مقدم را ندیده بودم. وقتی که وارد شدیم و احوالپرسی کردیم با مقدم، ما را به اتنهای کافه راهنمایی کرد. تا میخواستیم بنشینیم، ناگهان کسی که سیگار به دست در کنار پیشخوان ایستاده بود و جرعه جرعه آبش را داشت میخورد به سمت ما برگشت. با دیدن چهرهاش ناگهان با صدای بلند گفتم: «استغفر الله ربی و اتوب الیه»! کافه ناگهان ساکت شد. باورم نمیشد کسی را که سالها ندیده بودم و همیشه پاتوق ما و او و سایر حلقهی دوستان از جمله مهرداد شوقی همین کافه بود، اینجا ببینم. محسن قریب به یک سال یار غار و حریف حجره و گرمابه و گلستان من بود. دست روزگار و حوادث غریبه میان من و او و دیگران شکافی عمیق انداخت. این سالها اگر چه مرتب با او در تماس تلفنی بودم اما هرگز ندیده بودمش. آن شب تا یکی دو ساعت بعد مرتب ذهنم درگیر بود و تا اعماق سالها به عقب رفتم. یاد آن شبها و حکایتهای پرشور. حدیث معنا و حکایت باطن. شور و حال خضر و سلیمان و ادریس. شوق حضور عیسی و بال در بال فرشتگان پریدن. نمیدانم که دیگر بار آیا آن حدیث معنویت برای ما تکرار خواهد شد؟ آیا خواهیم توانست میان آن معنویت و خواطر روحانی با عوالم جسمانی و ابعاد دنیوی حیات توازن و تعادلی بسازیم؟ میشود آیا؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.