پاردمش دراز باد این حیوان خوش علف

امروز در معیت بانوی بزرگوار از خیابان شریعتی کرمان می‌گذشتیم. وقتی که از برابر شرکت بیمه‌ی ایران عبور می‌کردیم تصویری آشنا نگاهم را جلب کرد. تصویر، نسخه‌ای از کار مهرداد شوقی بود که اصلش را همین جا در وبلاگ در روز ولادت حضرت علی گذاشته بودم. چیزی که برایم بسیار آزار دهنده بود این بود که این آقایان این اثر را کپی کرده بودند و خیلی راحت مُهرِ مهرداد را از پای آن برداشته و بدون هیچ توضیحی از اینکه خالقِ این اثر کیست، آن را روی دیوار شرکت بیمه نقش کرده بودند. دریغا که من در این دیار «به هر چه می‌نگرم با دریغ و بدرود است». اینجا جز ریا و تزویر، جز نامردمی و دروغ کالایی خریدار ندارد. هنرمند اینجا به چه می‌ارزد؟ ساعتی پیش‌تر با سید خوابگرد سخن می‌گفتم. او هم گله‌مند بود از روزگارِ بی‌فریادی که بر ما حاکم است. یادداشت‌های ظهیرالملکوت و ولیعهدِ دلخونمان را داشتیم می‌خواندیم و گمان هم نمی‌بردیم که چه واقعه‌ای رخ داده است. تا وقتی که سید خوابگرد تماس گرفت امروز نمی‌دانستیم که ولیعهد ما با سید در روزنامه‌ی شرق مصاحبه‌ای کرده است کذایی با عنوان «ایستاده در گورستان پرلاشز» که دیروز منتشر شده بود. ما هم که از برکت مشغله‌های فراوان خاکی مجال روزنامه خواندن را از دست داده‌ایم. باری آنچه که امروز بر آن دیوار دیدم و آن کاری که با اثر مهرداد کرده بودند را کنار سخنان عباس معروفی نهادم و دریغم آمد که ننویسم از رنجی که می‌بریم. ظهیرالملکوت شاکی بود که چرا ولیعهدِ دلشکسته‌ی ما ا ز مرگ سروده است. ما که می‌دانیم که حتی اگر نایب‌السلطنه‌ی ما از مرگ بسراید در ذره‌ذره‌ی وجودِ او حیات و طرب جاری است. او از آن محتشمانی است که ساغر نمی‌گیرند و آبِ حیوان رها کرده آتش می‌نوشند. اینها هستند که زهر را به عین تریاق بدل می‌کنند. امروز با بانوی مکرم کلی اندوه خوردیم از محنتی که عباس میرزا و خاندان می‌کشند از فرط بلایی که بر اهل هنر و فرهنگ دیار ما می‌رود. باقی سخنان را در مجالی دیگر مرقوم خواهیم نمود.

بایگانی