یادداشت کوتاهی که برای حسین درخشان نوشته بودم (من چنینم که نمودم . . .) واکنشهای مختلفی را به دنبال داشت. عجالتاً هنوز نمیخواهم ادامهی آن بحث را بگیرم. اما یک نگاه سریع و ارزیابی آماری از نوع و لحن مطالب نوشته شده نکات ویژهای را دربارهی جایگاه دین و اسلام خصوصاً در میان ایرانیان آشکار میکند. این نوع برخوردهای شدیداللحن را علیه دین من هنوز در مغرب زمین ندیدهام. به گمانِ من این ماجرا، پیشتر از این در غرب حل شده است و امروز به جای این برخوردهای عاطفی، نگاهی معتدل و بیطرفتر دارند.
باری، بدون اینکه به شرح ماجرا بپردازم، تنها این را بگویم که اگر در پاسخ برخی چیزی ننوشتهام به این دلیل نیست که حرفی برای گفتن ندارم. عجیب برای من این است که در این میانه، من هم نظر خودم را گفتهام اما گروهی با خشم و غضب هر چه به دهانشان رسیده است گفتند. در نوشتهی من برای حسین تنها نقدِ داوری یکجانبه وجود داشت نه برآشفتنهای عاطفی و متهم ساختن. تنها سخن من این بود که اگر خود را دینورز میدانم، بدان افتخار دارم. مگر من مکلفم باورم را بر حسبِ باور دیگران تغییر بدهم؟ مجالی باشد روزی دربارهی این تناقضات روشنفکران ایرانی محتصر مطلبی خواهم نوشت. یکی دو شب پیشتر که در ملازمت حضرت دوست و شبِ پیشترش به تنهایی به دیدن سعید حنایی کاشانی رفتم و مبسوط دربارهی اینها صحبتی کردیم. شاید او هم روزی نظراتش را در این مورد نوشت.
آنچه من از برخی یادداشتها دریافتم تنها این بود که گروهی نفرت و انزجار خود را از دین به هر شیوهای میخواهند نشان دهند. عجالتاً نه جای آن است و نه موقعیت آن را دارم که تلقی خودم را از دین بگویم. محیطی که من در آن بالیدهام خوشبختانه محیطی نبوده است که چنین درشتیها و خشم و خروشهایی را دامن بزند.بگذریم، تنها این را نوشتم که دوباره نوشته و نظرهای ذیلِ آن را بخوانید و واکنشها را ببینید. تا فرصتی دیگر و بسطِ سخن.
مطلب مرتبطی یافت نشد.