مواقع ستارگان

الساعه از بهارخواب دولتسرا به اندرونی مراجعت کردیم. چشم به آسمان دوخته بودیم که ستاره‌ی درخشانی به قبله‌ی عالم لبخندی نمکین می‌زد. خاطر مقدس همایونی بس که غبارناک شده است این سال‌ها، دیگر نامِ این ستارگان را هم به خاطر نمی‌آورند. روایان حکایت می‌کنند که آن زمان که قبله‌ی عالم ایام شباب را سپری می‌نمودند، شوقی وافر داشتند به کشفِ رموزِ آسمان و رصدِ احوالِ ستارگان. یادش به خیر آن روزگاران که خیره‌سرانه در شب‌های سردِ زمستان، بر بامِ سرای می‌شدیم به هوس شناختِ سپهر تو در تو. آن ایام البته آسمان را چون کف دست، چنان‌که امروز وجب به وجبِ خاکِ ملکوت را می‌شناسیم، در مشت داشتیم. صورِ فلکی را چون پسکوچه‌های خرابات ملکه ذهن کرده بودیم که مبادا شهابی بگذرد و ما از آن بی‌خبر بمانیم. هر جا که اثری از واقعه‌ای آسمانی بود، دوربین به دست در پی شکارِ ردپای ستارگان، سر به کوه و بیابان می‌نهادیم. قضای مقدر الهی نخواست که متعلم فیزیک شویم و سر از دانشکده‌ی ریاضی در آوردیم. سوداهای عاشقی هم که پاک رهزنِ هر چه علم بود شد. از همراهان قبله‌ی عالم کسی به یاد می‌آورد که آن زمان چگونه کودکانه شوقِ آسمان داشتیم؟ باری آن چنان نماند و نشد. سر از آسمان به سوی زمین کردیم که مهوشان مجال سر به هوایی به چشمانِ همایونی ندادند. روزگاران بعدتر که شاهدِ قدوم حضرتِ دوست بود، دیگر قلم بطلان بر هر چه آسمان و زمین بود کشید. امروز هم ستاره‌ای در آسمان نیست که حدیث شب زنده‌داری ما را به راهِ دوست نداند. می­بینید که از کجا به کجا رسیدیم؟ حالا به انتظارِ آن نازنین پیوسته می‌خوانیم که:
در دو چشمِ من نشین ای آنکه از من من‌تری
تا قمر را وانمایم کز قمر روشن‌تری!
آخر:
هر حوروش که بر مه و خور جلوه می‌فروخت / چون تو در آمدی پیِ کارِ دگر گرفت
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست / کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت

بایگانی