این دو سه روز هوای لندن بارانی است. ده دقیقه باران میآید و دوباره آفتاب میشود. هوایی است که بابِ طبعِ من است. آن هم من که دم به دقیقه هوای باریدن میکنم و سرشکم به هر بهانهای روان است. نازکالملکوتِ ما راهی سفر است و چند روزی همدمی موافق از برمان دور خواهد بود. باری گرفتاری هم زیاد است و باید به هزار کار دیگر برسم. ولیعهد هم که نفس نفس قبلهی عالم را مینوازد به اشارتهای پر بشارت!
امروز که داشتم ورقپارههای انباشتهام را مرتب میکردم باز بیهوا از اتاق بیرون زدم و بدون کلید پشت در ماندم! دو ساعت طول کشید تا کسی پیدا شد و راهِ اندرونی را یافتیم! کارهای عقب مانده دارد دیوانهام میکند. هر شب با خودم میگویم امشب دیگر تمامش میکنم. باز هجومِ خیالات طوفان میکند در ذهنم و همه چیز را به هم میریزد. ببینم امشب چه گلی به سر کارها میزنم. اگر این موسیقی نبود پاک خل میشدم. خاقان عالم هم قبلهای دارد برای خود که:
ای فخرِ من سلطانِ من، فرمانده و خاقانِ من
چون سوی من میلی کنی، روشن شود چشمانِ من
مطلب مرتبطی یافت نشد.