داشتم این بیتِ مولوی را با خودم میخواندم که:
هفت آسمان را بر درم، وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جانِ سرگردانِ من
خاصیت عشق این است که پریشانیهای را جمع میکند و جان سرگردانِ آدمی محتاج یک مغناطیس قوی است که این تشتت را از آدمی بستاند. آن وقت چنان انرژی و جرأت و نیرویی در آدمی حاصل میشود که هفت آسمان را بر درد و دشوارترین کارها را انجام میدهد. اما نکتهی ظریفش در همان است که مولوی گفته است که «چون دلبرانه بنگری . . .». شاید دلبری باشد اما وقتی دلبر عاشقانه و دلبرانه در دلبردهی خود نگاه نکند و هر آنچه حاکم باشد یا سردی باشد و یا بیاعتنایی و تردید و تزلزل، هیچگاه از چنین عشقی دلیری و صلابت متولد نمیشود. پس:
بیا بیا دلدارِ من، در آ در آ در کار من . . .
بیپا و سر کردی مرا، بی خواب و خور کردی مرا
سر مست و خندان اندر آ، ای یوسفِ کنعانِ من!
هر وقت نام یوسف را میشنوم، بارها این را گفتهام، زهر جدایی به جانم میریزد. پاره پاره میکند مرا این یادآوری. باید پیر کلبهی احزان شده باشی تا بفهمی یعنی چه. عشقهای دو روزه و دو ساله تنها پرتوی از این هجران را در مییابند. کسی که عمری در به در از این سو به آن سو گشته باشد و یوسفش را نیابد و تازه وقتی که یوسفش را مییابد . . . چه بگویم؟ هیچ!
شرحِ این هجران و این خونِ جگر
این زمان بگذار تا وقتِ دگر
باری، نومید نتوان بود از او. همین که افتان و خیزان، پریشان و سرگردان میرویم خوب است. شاید روزی فرجی حاصل شد:
بده آن آب ز کوزه، که نه عشقی است دو روزه
چو نماز است و چو روزه غمِ تو واجب و ملزم
مطلب مرتبطی یافت نشد.