هنوز یک ساعت نشده است که اولین جلسه کلاس با جان کین را تمام کردیم. بحث مفصل و پرمغزی داشت دربارهی خشونت، دموکراسی و خاستگاههای نظری اینها. این جان کین آدم نابغهای است با دانش فوقالعاده وسیع و جامع. ید طولایی هم در سخنوری دارد و کلمات مانند موم در دستان او غلت میخورند. امشب دوباره سه ساعت با او کلاس دارم و هنوز باید پی سایر کارهای دانشگاه بدوم. هنوز ناهار هم نخوردهام. همیشه این یک کار را دیر انجام دادهام.
بیرون دارد باد میآید. هوای من هم عجیب طوفانی است. ناخدای این کشتی هم مست است! این همه دلشوره؟ این همه پریشانی؟ آن هم الآن؟ حسابش را بکنید میان یک طوفان سهمگین دستخوش هجومِ خیالات و دستبرد غصه بشوی. آن وقتی باید این کشتی طوفان زده را هم به ساحل برسانی. تازه درس هم باید بخوانی! زنده بودن خیلی سخت است. مردن آسانتر است، اما انگار من محکومم به تمامی اعمال شاقه! خیلی سختتر این است که زنده باشی، عاشق باشی و عاشق هم بمانی. حکایت وفا و حدیث راستی هم که قصهای تازه نیست:
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت / عشقش به روی دل درِ معنی فراز کرد
این باد هم دارد مدام تندتر میشود. ابرها ابرو گره کردهاند و عبوسانه چهرهی خورشید را لکه دار میکنند. آخر تو کجایی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.