محسن در پاسخ مطلب قبلیِ من نکتهای را نوشته است (پاسخی به یک دوست) که انگار اصلاً متوجه سخنانِ من نشده است. اینکه میگوییم مولوی اسماعیلی و به طریقِ اولی شیعه نیست، اصلاً منافاتی ندارد با اینکه محبِ اهل بیت باشد. این نتیجه را از کجای حرفِ من استخراج کردید؟ در ثانی، یکی از دلایلی که گروهی برای شیعه بودن مولوی نقل میکنند همین اشعار است که اتفاقاً تمامیِ آنها را مرحوم استاد فروزانفر در تصحیح دیوان کبیر کنار گذاشته است. این اشعار که رنگ و بو و گرایشهای تند شیعی دارند، تنها در دیوانهای چاپ سنگیِ قدیم یافت میشوند که البته تصحیح و تنقیحی در کارِ آنها نبود. آنچه که در تعریف و توصیفِ یک شیعه به کار میآید اعتقاد و التزامِ او به مبانی و ارکان یکی از مذاهب شیعه است. مولوی در درجه نخست، گرایش اشعری دارد که با کلیت تشیع در تضاد است.
مخصوصاً اسماعیلیان دورهی فاطمی که مشربِ فکریشان با معتزله نزدیکتر است فراوان در آثار او محلِ طعن و نقد هستند. در خصوصِ شیعیان دوازده امامی هم ریشخندهای گزندهی او دربارهی شیعیان حلب آشکارتر از آن است که جای انکار داشته باشد. کسی مثل مولوی عزاداری برای حسین بن علی را کاری عبث و ابلهانه میشمارد و این با اندیشه شیعیان دوازده امامی قابل جمع نیست.
دوست دیگر نوشته است: «اما اینکه مولانا را در شمار اسماعیلیان خوانند از باب باشد، از آن است که اصل این طریقت را صراط المستقیم باشد. پس هر که را بر این راه باشد می توان در زمره ی اسماعیلیان نامید.» این دیگر از آن تعابیرِ بی در و پیکر فوقالعاده شخصی است که هر کس از راه برسد همین ادعا را میتواند دربارهی مولوی بکند. مگر حدود و موازین مذهب اسماعیلی این قدر بیحساب و کتاب است که به همین سادگی و با اقسامِ تسامحها هر که را خواستیم در این گروه قرار بدهیم؟ عین این سخن دربارهی هر مذهبِ دیگری که مولوی را در آن قرار میدهند صادق است. موازین فکری مولوی بسیار روشن است و نیازی نیست که متکلفانه به تأویلات عجیب و غریب سخنانِ او بپردازیم. برجستهترین وجه مشترکِ او با اسماعیلیان مخصوصاً اسماعیلیان الموت، اعتقاد او به ضرورت وجود پیر و مرشد است و اوصافی که برای پیر بر میشمارد که اتفاقاً این اوصاف هم میان او و همهی صوفیان مشترک است. یعنی این اعتقادی صوفیانه است، نه شیعی ناب و خالص. سوای این نکات، در خصوصِ مدعای اسماعیلی بودن، در آن مقطع تاریخی خاص، چندین خطای تاریخی بزرگ وجود دارد که تنها میتوان با لاپوشانیِ تاریخ از آنها عبور کرد. تمامی کسانی که این ادعا را کردهاند، از دولتشاه سمرقندی گرفته تا قاضی نورالله شوشتری، و همهی متقدمین، دچار همین آناکرونیسم تاریخی بودهاند.
تاریخ ملاقات شمس و مولوی، سال ۶۴۲ هجری بوده است. در آن هنگام شمس پیرمردی بوده و مولوی مردی میانسال. تاریخ سقوط الموت سال ۶۵۴ هجری است. در آن تاریخ رکنالدین خور شاه، آخرین امام اسماعیلی الموت ۲۰ سال بیشتر نداشته است. با این حساب چطور ممکن است که او پسری داشته بوده باشد، که بنا به ادعای برخی همان شمس تبریزی است، که در سال ۶۴۲ پیرمردی بوده باشد؟ توقع دارید ادعای معجزه را تکرار کنند و مردم هم آن قدر گولند که در تحقیقات آکادمیک به یک ادعای شخصی استناد کنند؟! به دلایل متعدد که تنها شمارِ اندکی را اینجا ذکر کردم، مولوی شیعه دوازده امامی نیست. شیعه اسماعیلی هم نیست. شمس تبریزی مراد او هم امام اسماعیلی یا از خویشاوندانِ امام اسماعیلیان نیست. البته هیچ کدام از اینها منافات ندارد که محبت اهل بیت را داشته باشند. مگر هر کس سنی باشد باید ضرورتاً دشمنِ اهل بیت باشد؟!
مطلب مرتبطی یافت نشد.