«به زحمت به جولیا فکر میکرد. نمیتوانست فکرش را روی او متمرکز کند. عاشقش بود و هرگز به او خیانت نمیکرد؛ اما این تنها یک واقعیت بود که به اندازه قواعد حساب برای او روشن بود. هیچ احساس عشقی به او نداشت. و حتی به ندرت فکر میکرد که چه ممکن است بر سرِ او آمده باشد. او بیشتر به اوبراین فکر میکرد با بارقهای از امید. اوبراین حتماً میدانست که او را بازداشت کردهاند. به گفتهی او، جمعیت برادران هیچ وقت سعی نمیکرد اعضایش را نجات بدهد. اما تیغ را برایشان میفرستاد؛ آنها اگر میتوانستند تیغ را میفرستادند. شاید پنج ثانیه بیشتر طول نمیکشید که نگهبانان به داخل سلول هجوم میآوردند. تیغ با سوزشی سرد او را میگزید و حتی انگشتانی که تیغ را در میان داشتند تا استخوان دریده میشدند. همه چیز به تنِ رنجور و بیمار او برمیگشت که از اندک دردی در خود جمع میشد. وینستون مطمئن نبود که آیا از تیغ استفاده میکرد یا نه حتی اگر مجال استفاده از آن را به دست میآورد. طبیعیتر بود که لحظهای را تا لحظهی دیگر بکشاند و ده دقیقهی دیگر از حیات را بپذیرد حتی با یقین داشتن به اینکه پایانِ آن شکنجهای مرگبار بود . . .»
از ۱۹۸۴، جورج ارول
مطلب مرتبطی یافت نشد.