عشق‌های آکواریومی

نویسنده‌ی اشارت اخیراً مطلبی را نوشته بود که گوشه‌ای از آن به عشق باز می‌گشت. این تصور چه بسا میان بسیاری از ایرانیان ما و شرقیان خیلی رایج باشد که عشق را تنها باید از دور نگاه کرد و معشوق را فقط تماشا کرد مبادا حرمت و قداستش شکسته شود و یکسره این حکایت که:
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
یعنی که:
مجالِ من همین باشد که پنهان عشق او ورزم
کنار و بوس و آغوشش چه گویم چون نخواهد شد
اذعان دارم که راه یافتن در بادیه‌ی عاشقی کاری بسیار دشوار است، اما این را هرگز نمی‌پذیرم که تحت لوای حفظ قداست و صیانت از پاکبازی عاشقانه یکسره خود را از عالم تن جدا کنیم. محکم‌ترین مبنای مدعای من برای این سخن این است که ما همگی انسانیم. این سخن در صورتی درست است که مدعی شویم یکی از ما انسان‌ها، یا گروهی از آنها یعنی معشوقان، اصلاً برتر از آدمیان نشسته‌اند که به وضوح ادعای گزافی است. سخن من نقدِ آموزه‌های سنتی ادبیات ایران نیست. حرف من این است که آن سخنان اگر چه در تلطیف و تعلیم بسیاری از نکات گرانسنگ معرفتی نقشی عمیق داشته‌ است، باری آنها هم مقید به زمان هستند و صبغه‌ی تاریخیت به خود می‌گیرند. چنین عشق‌های مجردی تنها به کارِ داستان‌ها می‌آید و قصه‌ی رنج‌هاست و البته نمونه‌های مشهود و عملیِ آن نیز در جهانِ ما فراوان رخ می‌دهد البته بیشتر در جهانِ شرق نه در غرب.


خلاصه کنم که حرفِ من این است که این ادعا را من بر نمی‌تابم که عشق را تنها باید از دور دید. باید با عشق زندگی کرد. عشق جان‌مایه‌ی حیات است، هم برای تن و هم برای جان. اگر آن را با تقسیم‌بندی‌های عشقِ خاکی و افلاکی یا تماماً به تن تقلیل دادیم و به جایی رسیدیم که «سر زلف تو نباشد سر زلف دگری» یا اگر آن را یکسره والایش کردیم و غبار تن را، حداقل در ادعا، از آن زدودیم، در هر دو حالت به گمان من هم جفا به آدمی رفته است و هم جفا به عشق.
یاداشتی را که برای کاتبِ اشارت نوشته بودم اینجا می‌آورم:
«جدای اینکه این حرف خیلی ایده‌آلیستی و آرمانی است یک ایراد جدی دیگر هم دارد و آن این است که چنین مدعایی برای زمینیان و اهل خاک صادق نیست. یعنی واقعیات جهان مرتب و مدام این آرمان را نقض می‌کنند. از این گذشته در مورد عشق اگر باشد باید عمری در آن تعلیم دید. تازه آن وقت است که فرا می‌گیری چگونه در عین حضور معشوق باز هم عاشق باشی. البته این کار آداب دارد و همین طور بیهوده میسر نیست. سلوک می‌خواهد، تجربه و آموزش:
بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت
و اندر آن برگ و نوا خوش ناله‌های زار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوه‌ی معشوق در این کار داشت
عشقی که با وصال متبدل شود و حرارتش را از دست بدهد، ایرادی اساسی دارد. از این روست که می‌گویند عاشق شدن ساده است ولی عاشق ماندن سخت. برای عاشق شدن آدمی لازم نیست جهد و جهادی بکند. دلدادگی به طور طبیعی حتی ممکن است رخ بدهد بنا به دلایلی که نیازی به توضیح هم ندارد. اصلاً شاید به بهانه و داعیه‌ی همان هورمون‌ها که می‌گویی. اما تعالی دادنِ این و حفظ گوهرِ عشق و تباه نکردن آن در پای خواسته‌های تن، اگر چه تن هم قدر و منزلت بلند خود را دارد، کار دشواری است.
باری اگر در طول تاریخ ما تن تحقیر شده است، پاره‌ی بزرگی از عشق را به نام پلیدی و آلودگیِ خاک طرد و منزوی کرده‌اند و فرصت حظ و بهره‌ی کامل از عشقِ خاکی را از آدمیان ستانده‌اند. عشق، عشق است. عشق یکپارچه است و هم تن را شامل است و هم جان را. هر دو از این آتشِ عالم‌فروز و هستی‌سوز نصیب دارند. به بهانه‌ی تقدیس و حفظ اصالتِ آن و به بهایِ خودآزاری نباید عظیم‌ترین موهبت زندگانی بشر را قربانیِ خیالات ساخت.»

بایگانی