با ذره تا بی‌نهایتِ مهر

پیشترها از دوست نازنینی یاد کرده بودم که سال‌ها سابقه‌ی الفت و دوستی با او دارم و اگر نگویم تمامی، حداقل بزرگترین بخش خاطرات دوران دانشجویی ریاضی‌ام را با او و از او دارم. مجید میرزاوزیری که اکنون استاد دانشکده‌ی ریاضی دانشگاه فردوسی است، کسی بود که بیشترینه‌ی اوقات غربتم را، که گویی برای من حکم مقدری شده است، سپری می‌کردم. آنها که روزی در آن ایام دانشجوی دانشکده‌ی علوم بوده‌اند قطعاً مرا و او را با هم بسیار به یاد دارند. از آن ایام برای من تنها همین مانده است که هر از چند گاهی، با تلفن احوالی از او و کیمیا و کامیار بپرسم. خاطرم هست که زمانی که مشهد را به قصد هجرت به سوی تهران ترک گفتم، کامیار در همان ایام به دنیا آمد. مجید درست در همان زمانی که داشت پدر می‌شد، مشغول نوشتن کتابی بود که مبادی اساسی علم ریاضی را به زبانی داستانی و بی‌تکلف‌های مغلقِِ عملی بازگو کند تا شاید گوهر شریفِ ریاضی را به این حیلت به جوانانی که ذهنی وقاد و تحلیلی دارند عرضه کند و در جانشان بنشاند. در همان روزگاری که رخت به تهران کشیده بودم و کامیار به دنیا آمده بود، این کتاب به پایان آمد و به مشقت‌هایی که خود داستانی جداگانه دارد ناشری را در تهران به سفارش یکی از دوستان یافتم تا به هزینه‌ی مجید کتاب را چاپ کند. این شد که «با ذره تا بی‌نهایت مهر» لباس طبع پوشید.


حکایت کتاب، به گونه‌ای داستان زندگیِ من نیز هست. شخصیت‌های اصلیِ داستان مجید، کیمیا، من و محمود هستند که همگی در آن روزگار دانشجوی ریاضی بودیم و البته مجید در همان زمان استادِ ما نیز بود و معلم درسِ آنالیز ما هم به حساب می‌آمد. این داستان، سفرنامه‌ی تمثیلی ماست به کشورِ ذهنی ریاضیات که ایالت‌های مختلفی دارد و هر ایالت به نام گروه و شاخه‌ای از ریاضیات است از قبیل ایالت جبر، ایالت نظریه اعداد و قس علیهذا که دیگر اکنون همگی از یادِ من رفته‌اند. در این میان من دوست عاشق پیشه‌ی مجیدم به نام «دبافک» که البته نامِ رمز من است و با اندکی هوشیاری و خواندن کتاب کلید کشفِ این نام رمز در خود کتاب بر ملا می‌شود. هر کس کتاب را بخواند در همان نگاه اول متوجه می‌شود که این آدمی که در عین دانشجوی ریاضی بودن مرتب شعر می‌خواند، کیست. در دانشکده‌ی علوم کسِ دیگری مانند من تا این حد دیوانه نبود که سرِ کلاس جبر و حسابان و آنالیز و منطق، شعر حافظ و مولوی و سعدی بنویسد و بخواند!
امشب که با مجید صحبت می‌کردم گفتم که چیزی درباره‌ی این ماجرا خواهم نوشت که صاحب سیبستان از راه رسید و رشته‌ی نوشته‌ام از هم گسیخت. باری این کتاب را محمد صال مصلحیان که از قضا استاد تاریخ علم و فلسفه‌ی علم و منطقِ من در دانشکده بود، در مجله‌ی «فرهنگ و اندیشه‌ی ریاضی» معرفی کرده است. آنها که عین متن را می‌خواهند می‌توانند به جلد نوزدهم، شماره‌ی یک این مجله (به گمانم سال ۲۰۰۰ باشد) مراجعه کنند و نقدِ مصلحیان را بر این کتاب ببینند. کتاب را انتشارات پارس سینا در تهران چاپ کرد و گمان می‌کنم هنوز دویست یا سیصد نسخه از این کتاب نزدِ دوستان در تهران باشد که هنگام مسافرت به لندن نتوانستم به آنجا که باید برسانمشان. شاید روزگاری قسمت‌هایی از کتاب را روی وبلاگ گذاشتم. باید با مجید صحبت کنم و ببینیم آیا به فایل کتاب دسترسی هست یا نه تا بتوان از زرنگار آن را تبدیل کرد به گونه‌ای که مجبور به تایپ عین مطالب نشویم. همین جا از مجید خواهش می‌کنم که درباره‌ی این پیشنهاد فکر کند.
از قصه‌ی این کتاب بگذریم که یکی از شخصیت‌هایش دیوانه‌ی عاشق‌پیشه‌ای بود که من باشم. روایت کتاب تا حد زیادی زندگی واقعی شخصیت‌های کتاب را نیز در خلال داستان به تصویر کشیده است. نکته‌سنجی‌های مجید از خصوصیات رفتاریِ آن زمانِ من که هنوز هم بخش بزرگی از آن برجاست، بسیار ظریف است. القصه، این یادآوری مرا عجیب دلتنگ مجید کرد و غمِ غربت و یاد روزگاران پر شور و حال دانشجویی را برایم زنده کرد. عجیب است که من اگر چه در سخنم و نوشتارم فراوان رد پای اندوه و غم هست، شاید در گفتار و کردارم در میان دوستانم چنین نیستم. در پراگ به کاتب کتابچه می‌گفتم که من آن قدر زهر تلخ جدایی را مضمضه کرده‌ام و چنان خارِ هجران در دلم نشسته است، آن قدر گرانی‌ها و درشتی‌های جهان آزارم داده است که تمام تلاشم را می‌کنم که اگر چه شاید مجالی هرگز دست ندهد که بارور شدن آرزوهایم را به چشم ببینم، کمترین کاری که خود را وقف آن کرده‌ام این است که بار غمی را از خاطر خسته و دلشکسته‌ای برگیرم. به هر بهانه و قیمتی که شده است سعی می‌کنم که لبخند را انتشار بدهم برای دیگران. گرداگردِ کامِ دل و ایام فرخنده‌ی زیستن و مردن در سایه‌ی حضرتِ دوست را قلم گرفتیم. باشد که حداقل رنجی را بکاهم از کسی. چنان بی‌وفایی‌ها و عهد شکنی‌ها مرا به ستوه آورده و آزرده خاطرم ساخته است که هیچ اگر نباشد، می‌خواهم تا هستم و می‌توانم، در حدِ وسعم وفا کنم، حتی با آنها که جفا می‌کنند با من.
وقتی که نسخه‌های اولیه فیلم صاحب سیبستان، چرخ و فلک، را می‌دیدم، دولتمند خالف، جایی این شعرِ میر سید علی همدانی را می‌خواند که:
هر که ما را یاد کرد، ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
هر که اندر راهِ ما خاری فکند از دشمنی
هر گلی کز باغ وصلش بشکفد بی‌خار باد
در دو عالم نیست ما را با کسی گرد و غبار
هر که ما را رنجه دارد راحتش بسیار باد
اشکم سرازیر شد و ساعت‌ها، بعد از روزگار درازی که نگریسته بودم، پای این فیلم اشک ریختم. دایره‌ی تمام حکایت‌هایم مثل همیشه به حضرت دوست ختم می‌شود که باز هم نمی‌دانم اکنون کجاست! آنچه من می‌گویم برای کسی ملموس است که روزی شراب فرقت چشیده باشد. کسی می‌فهمد که از عزیزی دور شده باشد و رنج جدایی استخوانش را سوزانده باشد. کسی در می‌یابد که چشم به راه جگرگوشه‌اش باشد که مثل مرغِ گرفتار و بل سر بریده‌ای بال و پر می‌زده باشد. . . می­دانم چه دارم می‌گویم و آنها که چون من هستند یا بوده‌اند خوب می‌فهمند که از کدامین دردِ عافیت‌سوز حرف می‌زنم. در این تنهایی عظیم که آسمان و زمین با من قهر است و پاسخم نه این نه آن نمی‌دهد، روزی نیست که با خود نخوانم که:
گر بماندیم زنده بر دوزیم / جامه‌ای کز فراق چاک شده
ور بمردیم عذر ما بپذیر / ای بسا آرزو که خاک شده
آنچه از من ساخته است و آن را حقِ مسلم خود می‌دانم این است که لحظه‌ای دست از طلب ندارم. آنچه وظیفه‌ی عاشق است، این است که دمی در طلبِ دوست کوتاهی نکند. به جزییات ماجرا کاری ندارم و اینکه باید چگونه بود و چگونه رفتار کرد. آنها جوانبِ عاقلانه‌ی ماجراست. تمامِ حرفِ من این است که:
آنچه سعی است من اندر طلبت بنمایم
این قدر هست که تغییر قضا نتوان کرد
دامنِ دوست به صد خون دل افتاد به دست
به فسوسی که کند خصم رها نتوان کرد
نمی‌توان نازنینی را که میان این همه غبار، پس از این طوفان سهمناک تازه به پایبوسش رسیده‌ای رها کنی به عذر طعنه‌ی خلایق یا حتی بی‌مهری و جفای دوست:
جفا می‌کن، جفایت جمله لطف است
خطا می‌کن، خطای تو صواب است

بایگانی