مهدی نازنین، صاحبِ سیبستان، پاسخِ نامهای را که سروش به خاتمی (نامه خاتمی به دکتر سروش) نوشته است آورده است. من در سایتهای خبری اثری از آن نیافتم. مهدی هم مرجع و مأخذی برای آن به دست نداده است. شاید هم مهدی از زبانِ خاتمی اینها را در پاسخِ سروش نوشته است! اول از همه باید بگویم که من از نثرِ این نامه هم خیلی خوشم آمد!! از حق و انصاف نباید گذشت که ادبیات فارسی هر دو بسیار شیوا و دلنشین است!
اما بعد، میدانم که سخت است کسی جای خاتمی باشد و بخواهد گونهای دیگر عمل کند. آری شاید باید جای او بود و بر همان مسند نشست تا درد و رنج را به عیان ببینیم. اما نامهی خاتمی هم بیشتر دردِ دل بود تا پاسخ، حکایتِ خونِ دلِ خودِ او بود تا راهِ برونرفت. خاتمی راست میگوید. اگر همین انقلاب نبود و همین دوم خرداد نبود، دکتر سروش کرسی خطابهی رایگان نمییافت. اگر انقلابِ اسلامی در کار نبود، سروش باید تئوری قبض و بسط را تنها به رؤیا میدید. آنچه که در این ۲۵ سال رخ داد مادهای به سروش داد تا تجلیگاهی برای اندیشه و زبان و بیانِ خود بیابد. انصافاً اگر از منظر فلسفی بخواهیم به ماجرا نگاه کنیم و عصیانها و شور و حال قلم و شعر را در جای خود بنشانیم، دکتر سروش اگر میخواست در مغرب زمین باشد و مثلاً در همین لندن بماند، آن مایه نامدار و نامآور نمیشد که با قرار گرفتن در متنِ جامعهی سیاست زدهی ایران شد.
این از سروش. اما خاتمی هم به هر روی آبرویِ خویش را داوِ این قمارِ بیسرانجام کرد. اما آنچه که خاتمی نوشته است، مرا به یاد شعری از حلاج انداخت که الحق مناسب حالِ سیاستورزی چون خاتمی است:
ندیمی غیر منسوب الی شیء من الحیف
سقانی مثلما یشرب، کفعلِ الضیفِ بالضیف
فلما دارت الکأس دعا بالنطع و السیف
کذا من یشرب الراح مع التنین فی الصیف!
آنچه خاتمی کرد، باده نوشی با اژدها در هُرم تابستان بود. توقعی جز این دارد؟ سروش و امثالِ او هرگز ادعای ریاستِ جمهوری نکردند و برای آن هم حرفی نداشتند، پس معنی ندارد بگوییم اگر شما جای من بودید چه میکردید؟ معنیاش این است که طرف بگوید من هیچوقت خواستم جای تو باشم تا او هم بگوید پس ساکت باشید بگذارید به کارم برسم؟! نه خاتمیِ نازنینم! نه سید بزرگوار! ماجرا به این سادگی نیست. قدمی را برداشتی که نیکو بود. دست مریزاد! ولی آن تیری که به تاریکی افکندی نتیجهای را که تو و ملت خواستید نداد. اما باز هم باید صبر کرد و دید تا چه پیش میآید. آنچه که من امید دارم این است که اتفاقی نیفتد که یک باره خشک و تر با هم بسوزد و اگر ارکانِ استبدادِ خوابشان آشفتهی کابوسِ دیوانهای، دیوانهتر از خودشان، چون جورج بوش شد، اصلاً دوست ندارم تو را هم در زمرهی قربانیان این تصفیه ببینم. آنچه که بیمِ آن دارم این است که کار به جایی نرسد که فردا هر کسی را که ملبس به لباسِ ملاست، خون بریزند. این همان شیوهی پلیدی است که از فاشیسم بر میآید و فرق نمیکند عامل به آن چه کسی باشد. آری نازنین! تو ندانستی که این دریا چه موجِ خونفشان دارد! به گمانِ من پاسخنامه نوشتنِ تو وجهی ندارد. خاموش باش و دم مزن. اگر کاری از دستت میآید، عمل کن و سخن مگو! اگر حقی به جانب توست، آن حق را نمیتوان با پاسخ گفتن به رنجنامهی به حق یا به ناحق سروش یا بهنود یا هر کسِ دیگری استیفا کرد. زبانِ منتقد را هم نمیتوان بست. نه سروش را به خاطر درشتگویی میتوان مؤاخذه کرد و نه بهنود را. مگر حرفِ تو این نیست که تو خدمتگزار ملتی؟ پس گوش باش! از تو توقع نمیرود که پاسخگوی لیچارهای دشمنانت باشی. اما اگر در مقامِ توجیه در برابر دوستانت برآمدی، جای پرسش دارد. عزیز دلِ من، کاری کردهای خودکرده که تاوانش را داری پس میدهی. همان ابتدا باید میگفتی که:
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست
کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دستِ طوفان خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.