حکایت یوسف برای من سرشار از هزاران قصه و غصه است. دلیل اینکه آهنگ صفحه را امروز موسیقی «بوی پیراهن یوسف» گذاشتم همین است. لوگوی بالای این صفحه هم همان را میگوید. لوگویی که دانیال طراحی کرده است، در قسمت سمت چپ صفحه حکایت به چاه افکندن یوسف را میگوید. داستانِ یوسف، داستان حکمت است و تأویل. قصهی حسد است و زندان کشیدن. ماجرای تهمت سرقت است و به کامِ گرگ رفتن. حدیث دیدگانِ سپید یعقوب است. حکایت عشقِ عافیتسوز زلیخاست و عاشقیِ مکتومِ یوسف. عاقبتِ مژدهی نصرت است و عزیزی یوسف و کامیابیِ پیرِ کلبهی احزان. این داستان دستمایهی دنیایی حکایت شیرین است. مرا هم که تمامِ این مراحل را دیدهام، اشک به دیدگان میآورد:
امروز عزیز همه عالم شدی اما / ای یوسفِ من حال تو در چاه ندیدند
بوی پیراهنِ یوسف، برای من که نشانهایم از یوسفم اندک است (گله نمیکنم، نه. حکایتِ دل میگویم.)، هوای جنون به سر میآورد. بوی پیراهن . . . کدام پیراهن؟ پیراهنی که به جفا دریده شد و گفتند که گرگش درید؟ یا پیراهنی که از قفا دریده شد و تهمتِ خیانت بر او بستند؟ یا پیراهنی که روشنایی دیدگانِ یعقوب شد؟
اما، من و گله از حضرتِ دوست؟ مبادا! شاید غریب باشد این مایه صبوری، ولی عشق وقتی آتش به تار و پودِ آدمی میزند، سراپای وجود عاشق را قبضه میکند. بگذار سرطانش بخوانند. اگر هم سرطان است و رنج، خوش سرطانی است!
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
اما در این میانهی طوفان، باز هم امید را از دست نشاید هشتن. بروم . . . بروم که هنگامِ دعاست! حضرتِ دوست این کافرِ دیرینه را به دعا میخواند! یادم باشد که برای دعا حکایتی باید بنویسم. مرا که جانم به جانِ دعا گره خورده بود زمانی، در این ماجرا اسرار و اشارات زیاد است. گروهی را تکلیف چنان است که یا نباید دعا کنند و یا وقتی دعا میکنند، نقدِ حالشان این است که:
من غلامِ آن مسِ همت پرست / کو به غیرِ کیمیا نارد شکست
من فدای آنکه نفروشد وجود / جز بدان سلطانِ با افضال و جود
چون بگرید آسمان گریان شود / چون بنالد چرخ یارب خوان شود
در شکستِ پای بخشد حق پری / هم ز قعرِ چاه بگشاید دری
و «من دانم این حدیث که در چاهِ بیژنم»! از بیژن هم که میگویم باز داستان عشق است و حدیث منیژه. مگر میشود چیزی بگویم و از عشق بویی نداشته باشد؟
هر چه گوید مرِ عاشق بوی عشق / از دهانش میجهد در کوی عشق
مطلب مرتبطی یافت نشد.