آن خواجه‌ی خنده‌رو

امروز چشمم افتاد به نامه‌ای که سروش به خاتمی نوشته بود. سروش بار نخستی نیست که به دولتمردانِ وطنی نامه می‌نویسد. هر بار هم البته در نهایت بلاغت و فصاحت، اربابِ سیاست را چنان که سزاوار است به بادِ ملامت و نقد می‌گیرد و البته گوش شنوایی نیست برای این همه فریاد.
در همان ابتدای نامه سروش چنین آورده است:
«قیام آرام و دموکراتیک مردم ایران علیه استبداد دینی در خرداد ١٣٧۶، تجربه شیرینی بود که قدرناشناسی و فرصت سوزی آن خواجه خنده رو بر آن مهر خاتمت زد و خلقی را تلخ کام و ناآرام کرد، دستاورد تلاشها و تب و تابهای جمعی دردمند بود که رایگان هدیه شد و ارزان از دست رفت. و این عجب نبود.
مرد میراثی چه داند قدر مال؟
رستمی جان کند و مجان یافت زال
هر که او ارزان خرد ارزان دهد
گوهری طفلی به قرصی نان دهد»
(نامه‌ی سروش به خاتمی)


خدای می‌داند که در این آشفته‌بازاری که اهلِ سیاست برای هم خط و نشان می‌کشند، بر سرِ ملت و جوانان چه می‌آید. چه بسا این بساط کماکان برپا باشد و تدبیر ملک و ملت هم بر منوال پیشین در کفِ آن خواجه خنده‌رو و محتسبان و عسسانِ دژم‌خو باقی بماند. دو شب پیش خوابی می‌دیدم که برای حضرت دوستش باز گفتم. به خواب می‌دیدم که اوضاع مملکت پریشان شده است و گروهی (طبعاً از زمره‌ی همین انصار و اعوانِ حاضر یراقشان) در بنِ هر سوراخی در پی اصلاح‌طلبی می‌گردند. در آن خواب که دیدم چه خون‌ها که از اصلاح طلبان ریخته نشد. هنوز در پیِ خاتمی بودند که از خواب پریدم.
به هر حال، آنچه می‌خواهم بگویم این است که تا تاریخ به یاد دارد، اربابِ قدرت پیوسته در پیِ دفع‌الوقت و انصرافِ خاطرِ مردم از شیوه‌ی حکمرانیِ خویش بوده‌اند. نمونه می‌خواهید؟ همین ماجرای لاله و لادن. عجب لقمه‌ی گوارایی است برای پرت کردن حواسِ مردم! سعید حنایی کاشانی در فلّ سفه («مابعدالطبیعه‌ی حجاب: در جستجوی «امنیت»!») نکته‌ی ظریفی نوشته است:
«چرا در جایی انقلاب کبیر فرانسه به وقوع می‌پیوندد و جهان دگرگون می‌شود و در جایی دیگر انقلاب می‌شود، اما در همچنان بر پاشنه‌ی سابق می‌چرخد، پاسخ جز این می‌تواند باشد که هنوز انقلابی در مفاهیم صورت نگرفته است؟»
در همچنان بر پاشنه‌ی سابق می‌چرخد؟ این سؤالی است که جوابش را در خود دارد. دادن پاسخی درست تنها چشم و گوشِ باز می‌خواهد و البته فقدانِ تعصب و جانبداری بیهوده.

بایگانی