از این خنجرِ آبدار

کاتب کتابچه هم اکنون مطلبی را نگاشته است درباره وضعیت کتاب در شهر قم که به گمان من شاهکاری است در واقع‌نگاری و ترسیم فضایی که روزگارِ مدرنِ حتی بر ذهن روحانیون حاکم کرده است:
«تصاویری از کتاب در شهر قم»
الآن به خودِ او می‌گفتم که چنین روایتی تنها از کسی بر می‌آمد که در متن همان فضا زیسته باشد و کسی هم ظنی به او نمی‌برده که روزی راویِ واقعیتِ این حکایت‌ها خواهد شد. تأثیر شگرف فرهنگ مدرن را بر این جماعت ببینید که چگونه دست و پای خود را در برابر آن گم کرده‌اند و خواسته یا ناخواسته به دستِ خود زهر در رگ‌های اندیشه‌ی جوانِ حوزوی خود وارد کردند. چنین فضایی را به هیچ رو نمی‌توان در عالم پنجاه سال پیش حوزه سراغ کرد. آنها هم که پروای رویکرد به چنین ادبیاتی را در سر داشتند، یا می‌شدند سید احمد کسروی، یا سید فخرالدین شادمان یا سید جلال آل احمد و یا آن سید دیگر!


تصور من این است، چنان که کاتب کتابچه هم گفت، که معنای روشن این حکایت این است که حوزه آگاهانه یا ناآگاهانه مرعوبِ سیطره‌ی فرهنگ مدرنیته شده است. اینکه می‌گویم مرعوب آن شده است از آن روست که چنین رویکردی در آن بی‌سابقه بوده است. یعنی اگر چنین برخوردی با ادبیاتِ دیگران، یا ادبیاتی که قرن‌ها خود بیگانه‌اش می‌انگاشتند و حتی در زمره‌ی کفریات تلقی می‌کردندش (نمونه بهترش برخورد حوزویان با فلسفه و همین آقای خمینی)، در میآن آنها سابقه ‌دار بود نمی‌شد به این سادگی این نظر را داد. حوزه در باطنش آن حساسیت پیشین را از دست داده است؛ هر چند به ظاهر قیل و قال و فریادش زیاد است. ظاهرِ امر این است که ممکن است معیارهایش متحول شده باشد، اما به هر تقدیر این تحول ساختاری، برای چنان سیستمی، نشان یک دگردیسی عمیق است:
ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند
امامِ شهر که سجّاده می‌کشید به دوش
امامِ شهر که بودش سرِ نماز دراز
به خونِ دختر رز خرقه را قصارت کرد!

بایگانی