چه آفتی چه بلایی – مانیفست وبلاگ‌نویسیِ من

به یاد خودم آورده بودم که برای زادروز این وبلاگ مطلبی بنویسم و دغدغه‌های این روزها را ترسیم کنم. عجالتاً دوباره مطلبی را که یکی دو ماه پیش نوشته بودم یادآوری می‌کنم و بازآوری، تا بعد مجدد به آن برسم. عنوانش این بود: «کثرت‌گرایی، وبلاگ و عرض وجود». متنش هم این است:
در نوشته‌های پراکنده‌‌ای که داشته‌ام بارها این باورم رو بازگو کرده‌ام که به نظرِ من کثرت‌گرایی اقتضای جهانِ مدرنه به خاطر اینکه توی این جهانه که تماس‌های مکرر و متنوع معنی و موضوعیّت داره. از این جهت به هیچ‌وجه با اون دوستانم که مدعی‌اند زمان پیامبر هم کثرت‌گرایی وجود داشته موافق نیستم (از یه جهتایی اون جامعه‌ی مدنی زمان پیامبر رو زمین تا آسمون به این جامعه‌‌ی مدنیِ مطلوب آدمِ امروزی متفاوت می‌دونم – آقای خاتمی گوش کن!). طبعاً توی این دنیای مدرن برخوردهایی که بعضیاشون می‌تونن خلاق باشند و بعضیا مخرّب اجتناب‌ناپذیره. از طرفی آدمی موجودیه که نیازمند عرض وجوده به دلایل مختلف. یکیش همین که مولا علی گفته که آدمی زیر زبانش نهفته است. من به اون سکوتِ عرفانی (یا شاید هم اجتماعی و یا شاعرانه‌ای که صاحبِ سیبستان توی اون مطلبش -در سکوت- نوشته) توی این زمینه باور ندارم. آدمی باید حرف بزنه تا شناخته بشه و جایگاه مناسبشو در نظامِ عالم پیدا کنه. من خیلی خوب هم به آفتای این سخن گفتن و عرضِ وجود واقف هستم. توصیه‌های عرفانی و اخلاقی بزرگان معرفت رو هم بسی بهتر از ناصحان و مدعیان بلدم. پس نمی‌خوام کسی معلومات و مسلمّات ذهنی خودم رو به رخم بکشه.


آدمی حیوان ناطقه یا به عبارت درست‌تر حیوانی عاشقه. یا بهتر بگم که حیوانی است ناطق و عاشق. این وصف ناطقی و عاشقی آدمی اقتضای ظهور و بروز داره. حالا برای من حکایت وبلاگ و روزمره نویسی تنها خاطرات نویسی شخصی نیست. من از زمانی که ارتباطم با کامپیوتر همیشگی شده (که شاید این هم خودش یه آفته از یه جهت)، مدت‌هاس که دست به قلم و کاغذ نبردم و عمده‌ی مطالبم رو پای صفحه‌ی کامپیوتر ثبت کردم. یعنی خیلی از اون شیوه‌ سنتی ثبت و ضبط معلومات یا مکنوناتم دور شدم. می‌شه دوباره به همون عالم برگشت ولی حداقل عجالتاً این کار مطلوب و مؤیَّدِ من نیست. از این جهت، وبلاگ برای من ابزار بیانی است که درسته که یه سری حوزه‌های خیلی خصوصیِ زندگیِ منو عمومی کرده، ولی یادتون نره که ما قوم ایرانی دست‌پروده‌ی مکتب و فرهنگی هستیم که بهمون یاد داده که طریقِ رندی رو جوری مراعات کنیم که مست باشیم و کسی در حق ما این گمان رو نداشته باشه! با عنایت به این موارد من توی این پهنه‌ی بی‌حد و کران حرف دلم رو به ایما و اشارت و به تصریح و دلالت، هر جور که بخوام می‌گم و با هر کی بخوام سخنِ ضمیرمو بیان می‌کنم. فراموش نکنین که امروزه «غیرتِ عشق» که زبان همه خاصان رو می‌برید، جایگاه و کارکرد دیگه‌ای داره. برای رعایت غیرتِ عشق به گمانِ من توی روزگارِ ما قوانین و نوامیس دیگری حاکمه که دریادلی دلیر و سرآمد می‌خواد که کشفِ این قوانین و نوامیس رو بکنه. در نتیجه تأکید مکرّرِ من اینه که ما توی جهان دیگری هستیم و ناچاریم از مسالمت با این جهان یا تغییر دادنِ فاتحانه‌اش. تصورِ من اینه که یکی از راه‌های رخنه به این شهرِ تروای روزگارِ مدرن، بهره جستن از همین اسبِ چوبین اینترنته!
از طرفی همین عرضه‌ی بی‌پرده و عریانِ ذهن و ضمیر که البته من براش قواعد و حدودی دارم (و طبعاً با حدود ۵۰ سال پیش عالم فرق داره و حتماً با حدود زمان حافظ متفاوته) برای من از لوازم وبلاگ‌نویسی است، اما این حدود هنوز هم بر آستانه‌‌ی میخانه رعایت آدابِ مستی و هشیاری رو در آستین داره. این نگاه به وبلاگ، می‌دونم که خوشایند پاره‌ای از دوستان نیست و من هم باکی از این انکار و اعتراض ندارم. توی جهان مدرن، باید زندگی کرد. با این دنیا نمی‌شه قهر کرد یا دون‌کیشوت‌وار به ستیزه‌ی این جهان رفت. این شیوه البته مزایا و منافعِ خودش رو هم در کنار آفات طبعی و قسریِ خودش داره.
عرض وجود یا خودنمایی کارِ حُسن است و جمال. کسی که زیبایی داره و به باورِ زیبا بودن رسیده، پروا و بیمی از نمایشِ خودش نداره. شرم از چی باید داشته باشه؟ به قولِ حضرت مولانا:
من از که باک دارم؟ خاصه که یار با من / از سوزنی چه ترسم وان ذوالفقار با من
درِ خمِّ خسروانی می بهرِ ماست جوشان / اینجا چه کار دارد رنجِ خمار با من
بله، بی‌پرده نوشتن دلیری هم می‌خواد. یادمون نره باز که دنیای ما، اگر چه هنوز دژم است و هنوز هم زمانه خونریز است، اما به گمانِ من چنان خونریز نیست که زمانه‌ی حافظ بود و عقابِ جور بال بر همه شهر گشوده بود. توی این دنیا (و طبعاً اون دنیا و جهانِ قیامت که خورشیدِ حقیقت نور به همه‌ی زوایای شهر ظلمت‌زده‌ی عالم می‌ندازه) «عرضِ او خواهد که با زیب و فر است». همه‌ی اینا حکایتِ خودبینی و حدیث نفس شاید نباشه. البته بدنامی و رسواییِ عرضِ وجود همیشه توی هر نمایشی هست. شما به هر زمانه‌ای که برید، نقاب از رخ برگرفتن حتی برای کسایی که پری‌رو نبودن، چندان محلّ قبول و تأیید سایرین و ریش‌سفیدان و پارسایان نبوده. ولی به گمانِ من یکی از اقتضائات جهانِ مدرن، در کنار کثرت‌گرا بودن، حضور شفاف و صریح در برابر انظارِ داورانی است که حالا فراست و رشدِ ذهنی‌شون بسی بیش از دهه‌های قبله. آدمِ امروز به این سادگی‌های فریب نمی‌خوره، اگر چه ابزار فریب و لباس‌های نیرنگ هم عوض شدن! امروز کسی فریب زاهدان دروغین و مدعیان دینداری رو از هر دینی که باشن نمی‌خوره. موقعیتِ خیلی سختیه. من اذعان دارم که این چیزایی که من می‌گم ساده نیستن و درخورِ حوصله و ظرفیت هر آدمی نیست. اما باورِ عمیق من اینه که شما اگه همین مقوله‌ی کثرت‌گرایی رو نگاه کنین که سنت‌گرایان از هر دین و مذهبی که باشن بلااستثناء ازش بیم و هراس دارن (و صد البته بیم و هراسی بیهوده نیست) قیامتی در نظامِ مناسبات بشری و حتی در نحوه‌ی فهم جهان درون و برون بر پا خواهد کرد که بشر نظیرشو تا به حال به خواب هم ندیده. وقتی می‌گم مردم از هر دین و کیش و ملتی که باشن ازش بیم دارن، کاملاً قابل سنجش و ارزیابی است. همین که هر گروهی تفسیرِ خودشو ازش ارایه می‌ده (سوای کسانی که از همون اول طردش می‌کنن)، معنیش اینه که قبول ناب و بی‌پیرایه‌ی این معنا براشون خطرناکه و باعث می‌شه از یه سری عقایدشون ناچار دست بکشن. من نمی‌خوام تعیین مصداق کنم. اونایی که منو از نزدیک می‌شناسن و کسایی که اهل اشاره باشن مقصودم رو سریع دریافت می‌کنن.
آدم تا حرف نزنه و عمل نکنه اشتباه هم نمی‌کنه. دیکته‌ی ننوشته غلط نداره. این معنیش این نیست که پس آدم دست به هر کاری بزنه تا هی مرتب اشتباه کنه و از اونا درس بگیره. البته ما کلی معارف و مواجیدی داریم که از پیشینیان به ما رسیده و قطعاً باید از اینا با عنایت به شرایط بهره بُرد (یکی از دلایل احتیاج آدمی به پیامبران و اولیای دین و تمام کسانی که تجارب معنوی و روحانی دارن، به نظرِ من، همینه). برای اینکه آدم بتونه خودشو اصلاح کنه باید آینه‌ای داشته باشه که مدام خودشو به خودش نشون بده. حالا ما چرا از این آینه‌ی مفت و رایگانی که اینترنت به سادگی در اختیارمون گذاشته استفاده نکنیم؟ این آینه ابزار اصلاحه به نظرِ من. اگه راه رو برای جهانِ اطراف باز گذاشتیم که با ما حرف بزنن و ما رو متوجه کنن که اونا هم هستن و ما توی این دنیا تنها نیستیم که فقط واسه خودمون حرف بزنیم و خودمون با حرفِ خودمون حال کنیم، به نظرِ من نشان حرکت و پویاییِ ماست. معناش اینه که ما راکد نشدیم. هنوز زنده‌ایم.
یادتون نره حرف اقبال لاهوری رو که گفته بود: «ما از خدای گم شده‌ایم، او به جستجوست». حالا فرشتگان به جدّ دارن دریوزگیِ همین خاک سراپا خونریزی و فساد و سفکِ دماء رو می‌کنن. بلندنامیِ جبرییل از بلندی بام است، قدرِ بلندمرتبگی ما رو نداره. ما اگر پرواز بکنیم و به اوج بریم محصول پریدن و بال کشیدن ماست نه نتیجه بلندی بام! آدمی از قعرِ مذلّت به اوجِ مکرمت می‌ره، اگر قدرِ خویشتن بشناسد. اول بیایید شأنِ خاکی بودن و زمینی بودن و عصیان‌زدگی خودمونو خوب ادراک کنیم، بعد سودای پرواز و عنقاصفتی خودش به دنبال میاد. خدایی که (اگه کسی بهش باور داشته باشه) میاد می‌گه من اگه برای شما فرشتگان رو هم به رسالت می‌فرستادم، آدمشون می‌کردم بعد بین شما روونه‌شون می‌کردم، حتماً یه غرضی داره از این حرف. من در عجبم که این همه آدم که صاحبِ عقل و درایت بودن، چرا از این نکته‌ی روشن غفلت کردن؟
آی آدمیان خطاکار! «صلای بی‌ادبی است»! متحد بشید که وقتِ خطاست:
غلط خرامیِ ما نیز لذتی دارد / خوشم که منزلِ ما دور و راه خم به خم است!
وقتی به این وادی می‌رسم که می‌دونم اینجا یه حرف عمیق و تکان‌دهنده‌ای برای گفتن دارم، ذهن و زبانم عجیب پریشان و سرآسیمه می‌شه. من مطمئنم که توی حرفایی که بالا گفتم یه جاهایی رخنه‌ها و حفره‌هایی هست که بعضیاشو خودم همین حالا می‌بینم و تعمد دارم در اصلاح نکردنش. می‌تونستم همه‌‌ی این حرفا رو خیلی حساب‌شده، سنجیده، منطقی و مدوّن و جمع و جور بزنم و حتی اگر سخن خطایی توشون هست، جوری بگمشون که کمتر کسی متوجه خطای ظریفشون بشه. ولی همین جور که نوشتم خوبه و اصلاً قصدِ من از وبلاگ‌نویسی همینه. اون ماجرای پرجنجالِ مسئولیت‌پذیری در اینترنت و وبلاگ که بعضی از دوستان مرتب به من ایراد گرفتن به خاطرش، به نظرِ من از همون مواردی است که مرزِ جهانِ جدید و قدیم رو روشن‌تر می‌کنه. من به چیزایی که گفتم (حداقل فعلاً تا زمانی که خلافشون به من ثابت نشده) باور دارم و از گفتنشون پرهیزی ندارم. اگه کسی فکر می‌کنه اینا براش مضرّه یا منظومه‌ی فکریشو به هم می‌ریزه مجبور نیست اینا رو بخونه:
به دریا در منافع بی‌شمار است / و گر خواهی سلامت بر کنار است
چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد
آره، اینجا آفت هم داره. یاد اون غزلِ مولوی می‌افتم که اینجوری شروع می‌شه:
گفتا که: «کیست بر در؟» گفتم: «کمین غلامت»
گفتا: «چه کار داری؟» گفتم: «مها! سلامت!»
وقتی معشوق ازش می‌پرسه که عافیت کجاست، قصرِ قیصر رو نشون می‌ده و وقتی از آفت و بلا می‌پرسه، کوی دلبر و وادیِ عشق اوست که چشمک می‌زنه به عاشق و عاشق اونجاست که «در استقامت» و پایداری است! این پراکنده‌گویی‌های منو همه از من ندونین. یه چیزایی مالِ خودشه که بی‌محابا ما رو می‌کنه سازی که نغمه‌های خودشو کوک می‌کنه و آوازهای دلشو از دهن ما می‌ده بیرون. فردا هم اگه گیر افتادیم و سرِ دارِمون بردن، فوری خودشو تبرئه می‌کنه که: «من کی گفتم؟ خودت بودی!». همینه دیگه برادر! کارِ عاشقی همینه! عاشقی رو پذیرفتی، باید به ایناش هم تن بدی.

بایگانی