ما شدهایم یهودی سرگردان
نامهی سرگشادهی ابراهیم نبوی را به خاتمی خواندم. پیش از اینکه بگم برین نامهشو بخونین، یه چیزی رو میخوام بگم که اگر چه توضیح واضحاته، ولی گفتنی است. دلیلش اینه که خیلیا وقتی میخوان یه سخنِ حقی رو بخونن، زود میرن طرفو روانکاوی میکنن و یا پروندهی هزارسال پیششو در میارن یا میگن این دیشب با فلان زیرشلواریش خوابید یا به زنش اونجوری گفت یا دخترشو کتک زد و قس علیهذا. اینو از این بابت میگم که اول نامهی نبوی رو بخونین بعد داوری کنید. علّت احتیاط و تأکید من اینه که شنیدهام از پارهای از دوستان (منجمله آقای جوزی عزیزمون) که با چه لحن و تعابیری از نبوی یاد کردند. با این وجود نبوی هر چه که هست و باشه، اولاً که منو توی گورِ اون نمیذارن. ثانیاً حرفشو من از روی صداقت و انصاف و دردِ دل واقعی دیدم. نامهای که او در دفاع از سینا مطلبی نوشته، نامهای است که خیلی راحت فضای رعب و وحشتی رو که یه عدهای فقط به اعتبار قدرت و حرص دنیا به وطنِ ما حاکم کردند (و اتفاقاً نه دردِ دین دارند، نه دردِ انقلاب، نه پروای مردم، و نه بیم از عقاب و مؤاخذهی پروردگار) به تصویر میکشه. چرا باید هر کس که فکر کردن بلده و اندیشیدنِ مستقل از وطن فراری یا بیزار باشه؟
شاید این یه بند نامهی نبوی تصویر صادقانه و در عین حال رک و بیپردهای رو از اوضاع کشور و نحوهی مدیریت خاتمی ارایه میده: «میدانید! شما را مانند مرد محترمی میدانم که در کوچه و محله اش توسط موجودی غیرمحترم و یک لات بی و سروپا به دعوا دعوت میشود و جز عرق ریختن و کنار کشیدن خود از دعوا کاری از دستش برنمی آید.» شاید بعضیا بگن خیلی با لحن بدی از طرف مقابل یاد کرده و همهشونو اوباش و لات قلمداد کرده. ولی مگه واقعیت غیر اینه؟ چرا باید هر کسی که با قلدری همه چیزو دستش گرفته قدر ببینه و اون کسی که تمام ابزارش قلمه و اندیشه خیلی راحت چماق بخوره و حتی یه آخِ کوچولو از همون آقایون زورمدار، و نه خاتمی، در نیاد که یه انسان توی وطنِ ما بدون اثبات جرم و مسجل شدن اتهام، آسیب دید؟ اسلام؟ عدالت؟ عدالت علوی؟ افتخار حسینی؟ اخیراً هم که قاضی نازنینی که مث بولدوزر این همه روزنامه و نویسنده رو درو کرده شده دادستان تهران! آره بابا! آره! اونایی که پاشون به خارج رسیده اگه مث اونایی که الآن با شجاعت یا گوشهی زندانن یا دارن محرومیتهای مختلف میکشن به ایران برنگشتن، دلیلش اینه اینا انسانند. اینا آدمند! هرکول که نیستن! آدما باید یه حداقل امنیتی داشته باشن که شماها بهشون نمیدین. اینجا تونی بلر و جورج بوش رو هر روز مطبوعاتِ خودشون و نه حتی روزنامهی کیهانِ ما، به شدیدترین وجهی مورد نقد و حتی تمسخر قرار میدن و هیچکس جگر نمیکنه بگه چرا؟ ولی کافی است توی وطن به سگِ باغبانِ یکی از ارباب قدرت بگی توله، اونوقته که حسابت با کرامالکاتبینه! دلیلش هم اینه که ماها ردای تقدیس به تن آدمایی کردیم که مث ما بشر بودن.
فقط یه بند دیگه رو از این نامه میارم و دیگه چیزی نمیگم چون مث اینکه من هم خیلی خیلی شدیداً احساساتی شدم:
«رفیق عزیز!
میدانم که اهل ادب و هنر و فکر هستید و میدانم که بارها بخاطر ناتوانیتان که ناشی از شرایط کشور است رنج کشیدهاید، اما حداقل با شما درددل که میشود کرد. ما، نویسندگان مطبوعات و کسانی که کتاب مینویسند و فیلم میسازند و فکر میسازند و کار هنری میکنند شش سال است که در کنار تولید اثر هنری رنج میکشند. دائما در ترس زندگی میکنند. ترس از اینکه با یک تلفن یا یک برگه احضار شوند وبازجویی با لحن اهانت آمیز و با تهدید آنها را تحت فشار بگذارد و زندگی شخصی و حرفه ای شان را زیر سووال ببرد و بارها چیزی را که هزار بار درجاهای مختلف توضیح دادهاند دوباره بپرسد. ما در ترس و وحشت زندگی میکنیم. ما دائما در هراس بازجویی و بازداشت چیز مینویسیم. دائما در هیچان از بین رفتن آزادیمان هستیم و همیشه باید با این فرض زندگی کنیم که تمام تلفنهایمان و تمام روابطمان تحت کنترل است. آقای خاتمی! از نظر شما آیا این شرایط شایسته یک نویسنده است؟
در این پنج سال، چند باری به سفر بلاد فرنگ رفتهام. همیشه وقتی هواپیما از فرودگاه مهرآباد – که ظاهرا مکان مهرو محبت است- بلند میشود احساس راحتی میکنم و وقتی برای بازگشت به وطن سوار ایران ایر میشوم قلبم تیر میکشد. وقتی وارد آسمان ایران میشوم اضطراب شروع میشود. تمام دردهای عصبی و بحرانهای روحی سراغم میآید و از اول شروع میشود به آزار کشیدن. چه باید بکنیم؟ الان یک ماهی است که از وحشت و ترس به اروپا آمدهام. آقای عزیز! میترسم. چه کنم؟ به من میگویند که یکی از پرکارترین نویسندگان سالهای اخیر ایران و جزو طنزنویسان مهم کشور هستم. حداقل این است که در سالهای اخیر سه سال پشت سرهم جایزه بهترین طنزنویس کشور را گرفته ام. اما میترسم در ایران بمانم و بنویسم. میترسم. میفهمید؟ وقتی بازجوی نیروی انتظامی از من میخواهد آنچه در مورد مشارکت و رضا خاتمی و تاج زاده و نمایندگان مجلس میدانم بنویسم وحشت میکنم. میخواهند آدم را به لجن تبدیل کنند. بیشتر از این نمیتوانم به لجن کشیده شوم. رذالت هم حدی دارد. بالاخره حداقلی از شرافت وجود دارد که از آن نمیتوان عدول کرد و تازه، مگر ما چه کار کردهایم؟ من نویسنده ادبیات و فرهنگ هستم، نه رهبر سیاسی. چرا باید همیشه در ترس و وحشت زندگی کنم؟ »
مطلب مرتبطی یافت نشد.