شب و روز . . . ما را به آب دیده شب و روز ماجراست زان رهگذر که بر سرِ کویاش چرا رود *** تا دم از شامِ سرِ زلفِ سیاهت نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
مطلب مرتبطی یافت نشد.