عشق را . . .
توضیح زیادی نمیدم. مطلب مال جبران خلیل جبرانه فکر کنم. بسیار زیباست ولی چه باید گفت که: «شیر در بادیهی عشقِ تو روباه شود». اینا رو هم نمیگم که باز حضرت دوست رو بهونهی تازهای پیدا بشه که نطاق سلسله رو سختتر بکشن. فقط برای اینه که:
وفا و عهد نکو باشد ار بیاموزی / و گرنه هر که تو بینی ستمگری داند
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند / خواجه آن است که باشد غمِ خدمتکارش
«یکدیگر را دوست بدارید، اما از عشق زنجیر مسازید. بگذارید عشق همچون دریای مواج میان ساحلهای جانتان در تموج باشد. جامهای یکدیگر را پر کنید، اما از یک جام ننوشید. از نان خود به یکدیگر قرض دهید، اما هر دو از یک نان تناول مکنید. به شادمانی با هم برقصید ، اما بگذارید هر یک برای خود تنها باشد. همچون سیمهای عود که هر یک در مقام خود تنهاست ، اما همه به یک آهنگ مترنمند. دلهایتان را به هم بسپارید، اما به اسارت به هم ندهید، زیرا تنها دست زندگی است که میتواند دلهای شما را در خود نگهدارد .
در کنار هم بایستید، اما نه بسیار نزدیک، از آنکه ستونهای معبد به جدایی بار بهتر کشند و بلوط و سرو در سایه هم به کمال رویش نرسند .»
از تنگنای حیرانی
منِ رسوایِ سرگشته هم هر چی فکر میکنم میبینم چندان هم سعی نکرده بودم از عشق زنجیر بسازم ولی انگار به همین سادگیها نیست . . .
روزگارِ عشقِ خوبان شهد فائق مینمود / باز دانستم که شهد آلوده زهرِ ناب داشت!
مطلب مرتبطی یافت نشد.