تهی چند روزی شده که

تهی
چند روزی شده که دنیای اطرافمو تهی می‌بینم. انگار هیچ چیز ارزش و بهایی نداره. همه چیز یکسانه. به این می‌گن تعلیق. تعلیقی که یه جورایی تمامِ آنچه رو که پشت سر و پیش رو هست زیر سئوال می‌بره:
زان یارِ دلنوازم شکری است با شکایت / گر نکته‌دانِ عشقی خوش بشنو این حکایت
هر خدمتی که کردم بی‌مزد بود و منّت / یارب مباد کس را مخدومِ بی‌عنایت
رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس / گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت
در زلفِ چون کمندش ای دل مپیچ کانجا / سرها بریده بینی بی‌جرم و بی‌جنایت
در این شبِ سیاهم گم گشت راهِ مقصود / از گوشه‌ای برون آ ای کوکبِ هدایت
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود / زنهار از این بیابان وین راهِ بی‌نهایت

بایگانی