امروز دوستی میگفت مدتهاست در وبلاگ از خودت چیزی نمینویسی و همه چیز شده است تخصصی و فنی و انتقادی و این چیزها. راست میگفت. انگار روز به روز آن خودِ پنهان را بیشتر دارم به پستو میبرم. شاید یکی از دلایلاش مشغلهی فراوان کاری باشد. شاید عوض شدن دغدغههای اصلیام. شاید هم یکنواخت شدن بعضی چیزهای روزمره. اما حقیقتاش این است که من مدتهاست دچار حس تعلیقام. انگار توی دریاچهای، استخری، روی آب خودم را رها کرده باشم. «تگرگی نیست، مرگی نیست» اما صداها هم صداهای سرما و دندان نیست. رنجهایام خیلی ملموستر و سنجیدنیتر شدهاند. اما دچار حس بیحسی شدهام. این حس توصیف کردنی نیست. خودم شدیداً به این وضعیت آگاهی دارم. به طرز دردناکی حضور سنگیناش را در تمام ابعاد وجودم حس میکنم. یعنی میدانم که دیگر بعضی حالها، بعضی انقلابهای درونی، مثل شهاب از آسمان ذهنام رد میشوند. کار من، کار صیادی است که باید دایم مترصد عبور صیدش باشد. اینجا، این فضای بیکران ذهن و خیالِ من، بیشهی پر نعمتی نیست که در گوشهای بنشینی و بیاسایی و همه چیز، هر چه اراده کنی، تا دست دراز کنی به دستات بیاید. عالم من، بهشتی نیست. تقلا میخواهد رسیدن به هر چیز باطنی و درونی. ابزارهایاش هم برایام مهیا است. یعنی میشود حسی گرم و شیرین را آزمود. میشود قطرهی اشکی هم افشاند. میشود آدم از خودش حساب بکشد. مجال عبادتی و فرصت محاسبه هم دست میدهد. اما یک چیزی شدهام بیخویشتن؛ بیخود؛ رها. یک چیزی شدهام. یک چیز دیگر. نمیدانم چه.
اما از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان. بعضی چیزها هستند که حسابی مشغولام میکنند. از بعضی چیزها خیلی لذت میبرم. یک بار دیگر هم گفتهام که خواب را خیلی دوست دارم. نه فقط از این جهت که، خوب، آدم میخوابد و استراحت است و این حرفها. برای من خواب، جدای آن جنبهی مادیاش یک تجربهی معنوی هم هست. وقتی میخوابم، تا دلتان بخواهد خواب میبینم. رؤیاهای دنبالهدار دارم. درست مثل سریالهای تلویزیونی خواب میبینم. آدمهای مرده، آدمهای زنده. آرزوهای پژمرده، آرزوهای آینده. عالم رؤیا عالم عجیبی است برای من. خیلی مثالی است. خیلی چیزها برای من در رؤیا متمثل میشود. و هان، نکتهی دیگر، همان چیزی است که پهلو به پهلوی خواب است: یعنی مرگ. من با مرگ یک جور خاصی رابطه دارم. یک رابطهی ولرم. نه از مرگ میترسم، نه شیفتهاش هستم. حضورش را مثل خوردن و خوابیدن پذیرفتهام. مرگ را انگار دیگر یک حادثه نمیبینم. مرگ برای من گویی شده است عمل طبیعی انسان. به همان سادگی که آدم میخورد و میخوابد، به همان سادگی هم میمیرد! فرقاش در حس و برداشت اطرافیان از آن عمل است. تجربهی مرگ برای من دقیقاً مثل رؤیایی است که پایان ندارد. به این زودیها کسی از خواب بیدارت نمیکند. یک خواب خیلی خیلی طولانی است! اگر بنشینم به این ابعاد وجودی و به این تجربههای غریب فکر کنم، خودم از دست خودم دیوانه میشوم، چه برسد به اطرافیانام. برای همین است که گاهی اوقات ناخودآگاه پناه میبرم به همین بازیهای عقلی و استدلالی. آواز شجریان زمانی مرا تا سر حد جنون میبرد. سه تار عبادی ویرانام میکرد. حتی فقط یک زخمهی جاندار، یک مضراب قوی بدون اینکه بخشی از یک نوازندگی مفصل و طولانی باشد، میتوانست هوش از سرم برباید. یک غزل خوب تمام روزم را میساخت. الآن هم کمابیش این اتفاقها میافتد، ولی نه به آن شدت، نه به آن پیچیدگی. الآن واقعاً باید فرصتی پیدا کنم، حالی پیش بیاید، اتفاقی رخ بدهد، تا مثلاً آن آواز شجریان، با آن تار، سنتور، کمانچه یا ویولون، بنشینند کنار هم و چند لحظه، فقط چند لحظه مرا از خودم جدا کنند. یک جور خاصی شدهام. عشقام خیلی آزمودنیتر، سنجیدنیتر، خیلی انسانیتر شده است. هنوز عشق را در تمام وجودم حس میکنم. قبلاً فکر میکردم عشق، یک جای خاصی متمرکز شده است. الآن انگار عشق، برای من پخش شده. نه تنها در تنام، در فکرم، در ذهنام و در روانام. حس میکنم این عشق همینجوری دستاش را دراز کرده و حتی از شاخهی درختان هم آویزان است.
یک اتفاق دیگر هم فکر کنم افتاده است. انگار با نوشتن قهر کردهام. بعضی وقتها وقتی چیز مینویسم، بعضی چیزها خودشان میآیند. باید بگذارم اینها راه بیفتند. از دلام به ذهنام و از ذهنام به زبانام برسند. حرفهای دل را میگویم. جوانتر که بودم ساعتهای بیشماری را با صحیفهی سجادیه میگذارندم. «اخلاق محتشمی» خواجهی طوسی، دمساز همیشگیام بود. این حدیث همیشه ورد زبانام بود که: «من اخلص لله اربعین صباحا ظهرت ینابیع الحکمه من قلبه الی لسانه». هنوز هم همین جور فکر میکنم. ولی یک اتفاقاتی افتاده است. نمیشود گفت خوب است یا بد. ولی افتاده است. ارزشگذاریاش نمیشود کرد، ولی هست. وجود دارد. خیلی عظیم و بزرگ. هست. به همین سادگی. هست. او هست، من هم هستم. ما با هم هستیم.
از این چیزهایی که من نوشتم شماها چیزی سر در آوردید؟ فهمیدید چه میکشم؟ این حس اصلاً قابل انتقال هست یا نه؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.