ما و غرب: سوء تفاهم‌های تاریخی (۳)

وطن را چه چیزی معنا می‌کند؟ می‌خواستم مفصل‌تر در این یادداشت درباره‌اش بنویسم. اما عجالتاً تنها به یک جنبه از آن اشاره می‌کنم: زبان.

یکی از عامل‌های بزرگ سوء تفاهم زبان است. در شرق، و به ویژه در ایران، آموختن زبان انگلیسی بخشی اساسی از آموزش عمومی نیست. آموزش زبان انگلیسی برای ایرانی‌ها تبدیل به فرهنگ نشده است. واقعیت انکارناپذیر این است که، به هر دلیلی، امروز زبان انگلیسی زبان علم، اقتصاد، و دانشِ جهانی است. اهمیتِ این نکته را عده‌ای در آغاز قرن بیستم دریافته بودند و به آن اهتمام ورزیدند. ایران اما از این قافله بسیار عقب‌ بود و هنوز جایگاه خود را پیدا نکرده است. این زبان ندانی، برای یک شرقی و ایرانی، چه در کشور خودش ساکن باشد و چه در غرب، مانع بزرگی برای فهم فرهنگ و اندیشه‌ی جامعه‌ی میزبان یا جامعه‌ی خارجی است. زبان، بزرگ‌ترین روزنه و گشوده‌ترین دریچه برای فهم فرهنگ و اندیشه‌ی یک قوم است. تا زبان قومی را ندانی، فهم‌ات از فلسفه، اجتماع و سیاستِ آن‌ها نیز ناقص خواهد بود. ظرافت‌های زبانی و بار معنوی الفاظ، به سادگی ذهن آدمی را فریب می‌دهند. آن‌ها که ویتگنشتاین خوانده‌اند البته می‌توانند به تفصیل بیشتر درباره‌ی سویه‌های فلسفی ماجرا سخن بگویند.

برای من، زبان هرگز در فهم غرب مسأله نبود. از خردسالی به تکلیف و حکمِ مادر، که دست بر قضا نه سواد خواندن و نوشتن دارد و نه خود انگلیسی می‌داند، زبان انگلیسی را به مثابه‌ی تکلیفی دینی آموختم. در نتیجه، نزدیکی معنوی من با غرب و دنیای انگلیسی زبان، از آغاز دهه‌ی دوم حیات‌ام شروع شد. سال‌هایی که در ایران زندگی می‌کردم،‌ به دو زبان می‌اندیشیدم (و خنده‌دار این است که گاهی در آن فضای فارسی زبان، بعضی خواب‌های‌ام را به انگلیسی می‌دیدم!) و به دو زبان می‌نوشتم و می‌خواندم. در نتیجه هنگام ورود به جهان غرب و تماس با دنیای انگلیسی زبان، گویی با پاره‌ای آشنا از وجودِ خودم رو به رو شده بودم. نیازی نداشتم در این‌ محیط زحمت فراگیری زبان تازه را به خود بدهم. اما این اتفاق برای همه رخ می‌دهد؟ زبان‌آموزی فرهنگ غالب و رایج شرق، و مشخصاً ایران، است؟ پاسخ روشن است: سیاست رسمی کشور تکیه بر اهمیت انگلیسی نیست. زبان انگلیسی در سکوت آموخته می‌شود. زبان‌آموزی رواج و غلبه دارد، اما نشانی از همان فرهنگ به اصطلاح منحط و گناه‌آلود غرب است. ایرانی‌ها حتی زبان عربی را هم که این همه اصرار حکومت بر آن هست، به همان ضعف و پریشانی می‌آموزند. بگذریم که فهم ما از زبان خودمان، فارسی، هم چندان بهتر و درخشان‌تر نیست!

این از قسمت شرقی ماجرا. غرب هم اساساً به جز در رویکردهای شرق‌شناسانه، که با انگیزه‌های سیاسی آغاز شد و بعداً تغییر ماهیتی ظریف داد و به جریان حرکت‌های علمی و آکادمیک پیوست، زبان و فرهنگ‌های شرقی را در آموزش عمومی فرهنگ‌ها و جامعه‌های‌اش وارد نکرد. نیاز به دانستن زبان قسمت شرقی‌تر جهان، آرام آرام دارد رخ می‌نمایاند. چرا هرگز کسانی مانند گلدزیهر، هلموت ریتر، هانری کوربن، لویی ماسینیون، ادوارد براون، رینولد نیکلسون و آرتور آربری فقط در سطوح عالی و بالای آکادمیک باقی ماندند و به میان توده‌ی مردم نرفتند؟ مشکل اساسی به نظر من در سیاست‌گزاری‌های کلان دولت‌ها در شکل دادن به جامعه است. آموختن زبان فرهنگ‌های مختلف، در جامعه‌ی کثرت‌گرای مدرن امروزی، ضرورت است. اما ضرورتی است که سیاست‌های کلان جهانی بر آن اثر می‌گذارد. لزوماً همه کس انتخاب‌های آگاهانه ندارد. تا شرق و غرب برای زبان یکدیگر ارزش و اعتبار قایل نباشند و اعتنای جدی به نقش آن در شناختن زوایای پنهان حافظه‌ی جمعی و نهاد ملت‌ها نداشته باشند، ما هنوز مانعی بزرگ در راه تفاهم داریم.

در روزگارِ جهانی شده‌ی مدرن، ما انسان‌ها هم نیاز به «همدلی» داریم و هم محتاج «هم‌زبانی» هستیم. این یعنی بازگشت به میراث مشترک بشری. بشر با زبان معنا می‌شود. بشر محور هستی‌اش نطق است و بزرگ‌ترین عامل نیستی‌اش همین زبان است: «عالمی را یک سخن ویران کند». نمونه می‌خواهید: سیاست‌مدارانی که آداب سیاست نمی‌دانند، گاهی با بی‌کفایتی و نادانی، زبان را به بدترین وجه به کار می‌بندند. یک جمله‌ی نا به جا و نیندیشیده و نسنجیده می‌تواند آتش جنگی را شعله‌ور کند که سال‌ها طول بکشد. یک جمله‌ی شتاب‌زده، می‌توان عامل جهانی از سوء تفاهم باشد. پرداختن به زبان و آموختن زبان، از ارکان مهم رفع سوء تفاهم‌های تاریخی است. زبان را بیاموزیم. آموختن زبان‌های شرق و غرب، ضرورت آینده‌ی بشریت است.

بایگانی