چطور میشود در غرب، شرقی زیست؟ بگذارید اصلاح کنم و دقیقتر مرادم را بگویم: چطور میشود در غرب زندگی کرد بدون اینکه از فرق سر تا ناخن پا فرنگی شویم و در عین حال ضعفها، کاستیها و پریشانیهای فرهنگ شرقی را نداشته باشیم اما از مواهب و فضایل آن برخوردار شویم؟
برای من مسأله همیشه تصحیح نگاه به شرق و غرب بوده است؛ تصحیح نگاه به خانه، به وطن. عنصر مهم در تغییر دیدگاه، البته شرایط جهانی، کرهگیر شدن فزایندهی پدیدههای مدرن و امروزی بوده است. تا وقتی به غرب نیامدهای، همیشه تصورت از غرب موهوم است. در بهترین حالت، منتقد آن هستی و انتقادت بدون شک متأثر از تبلیغات سیاسی کشوری است که در آن زندگی میکنی. مهم نیست آن کشور ایران باشد یا سوریه یا ترکیه یا عراق یا افغانستان. آنها که حساسیت دارند به تبلیغات رسانهای داخل کشورشان، خیلی اوقات گزینهی معکوس را انتخاب میکنند: هر چه دستگاه تبلیغات میگوید، خلاف و نقیضاش درست است.
یکی از درسهای مهمی که در پنج سال اقامتام در غرب آموختهام تمرین نگاه منصفانه داشتن به شرق و غرب است. نه غرب و اروپا بهشت برین است و نه شرق و مثلاً ایران دوزخی است که هرگز نتوان در آن زندگی کرد. مهم این است که چه توقعی از خودت و زندگی داشته باشی و حاضر باشی از چه چیزهایی هزینه کنی. این نکتهای روانشناختی است که ایرانیهایی که تازه پا به غرب میگذارند، همه چیز غرب را خوب میبینند. غرب برای آنها مدینهی فاضله است: از فرهنگاش گرفته، از مدارا و رواداریاش، از دموکراسیاش، از حقوق بشرش، از اقتصادش و از سیاستاش. غرب در یک کلام میشود «بهشت». اما این بهشت دروغین است. بهشت و دوزخ مفاهیم مجرد و ذهنی هستند و بسیار نسبی. بهشت کامل و تمام عیار هیچ جا وجود خارجی ندارد؛ مگر احیاناً در دنیایی دیگر.
فرهنگها و جامعههای بشری به مثابهی خانهها و وطنهایی هستند برای اقامت. هیچ یک از این خانهها مستغنی و بینیاز از تعمیر و بازنگری نیستند. برای من، به همان اندازه که فرهنگ شرقی، دین، سیاست، اجتماع و اقتصادش نیازمند اصلاح و مرمت است، لیبرالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی، جامعهی مدنی، مسیحیت و یهودیت هم نیازمند پیگیری و پالایش و تصفیهی مرتب است. این خانههای تازه هم محتاج تعمیرند. این مرمتها گاهی اساسی و زیربنایی هستند و گاهی روبنایی. هرگز انگار نمیکنم که زیستن در غرب، انضباطهای مدیریتیاش، انصاف و عدالتاش، احترامی که به تو به عنوان یک انسان میگذارد، زندگی را بر آدمی آسانتر میکند. اما وضع همیشه چنین نیست. پیش میآید که هم بیانضباطی و بیدقتی میبینی، هم قانونشکنی و بیعدالتی، هم تحقیر و توهین به حقوق بشریات. اما اینها البته قاعده نیست. این البته نکتهای روانشناختی است که آنها که زندگی در شرق، و در ایران، برایشان بسیار دشوار بوده است و مزاحمتهای مستمر حاکمیت و نگاه سنگین ایدئولوژیک حکومت بر همهی جوانب زندگی خصوصی و شخصیشان آزارشان میداده است، وقتی پا به غرب میگذارند، نفسی راحت بکشند. اما این نفس راحت، واقعاً تنها «نفسی» است. «عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار». اینجا هم باید تلاش کنی. اینجا هم باید بجنگی. اینجا هم مرتب چالش داری با دنیای اطرافات.
البته که در غرب اینترنت پرسرعت و بیفیتلر داریم. مهم است که نظام بانکداری غربی بسیار کارآمدتر از نظام بانکداری ویران و آشفتهی ایران است. خیلی خوب است که سوپر مارکتهای اینجا همهی گزینهها را به آدم میدهند و هر چیزی را میشود با قیمت مشخص و معین خرید. و بسیاری از اینها یا در شرق، و مشخصاً در ایران، هرگز وجود ندارد و یا اگر هم هست به زحمت به دست میآید. اما زندگی را فقط اینها نمیسازد. تا در اینجا زندگی نکنی، نمیدانی که برای اینترنت با سرعت بالا باید هزینه کنی: خط تلفن باید داشته باشی و روز به روز هزینهی فزایندی آن را بدهی. در بازار رقابت اینجا روز به روز هزینهها بالاتر میروند. جامعه مصرفی و سرمایهداری است. رقابت در بازار اصل تعیین کننده است. وقتی حقوقی را که در ماه میگیری، حداقل یک چهارماش قبل از اینکه وارد حسابات شود به جیب دولت ریخته میشود برای مالیات و دو سوم پول باقیماندهات صرف اجارهی خانه میشود و بقیه را باید صرف قبضهای مختلف بکنی (از برق و گاز و مالیات شهرداری گرفته تا دهها قلم ریز و درشت دیگر) و دست آخر به مشقت پولی پسانداز کنی، میبینی که وضع اقتصادیات فرق چندانی نکرده است. آسمان بر همان مداری میچرخد که قبلاً میچرخید. فرقاش این است که تنها از بعضی جهات آسودگی روانی بیشتری داری. همین و بس. برای بعضیها و از جمله برای من، این آسودگی روانی مهم است. اما همه چیز نیست. اینجا بهشت نیست. هیچ جا بهشت نیست. این تجربهها را هیچ کس نمیتواند بدون زیستن در اینجا به دست بیاورد. دقت کنید که من از یک نفر آدم معمولی حرف میزنم. نه از کسی که از همهی تنعمها برخوردار است و جیبی پر پول دارد و سرمایهای آماده و فقط کافی است اینجا بخورد و بنوشد و بیاساید.
حرف من این است: «عیب می جمله بگفتی، هنرش نیز بگو». اگر عیب شرق و ایران را گفتیم، هنرش را نیز باید گفت. وقتی رسانههای تبلیغاتی ما عیب غرب را میگویند، هنرش را هرگز نمیبینند. غرب هم تصویرش از ایران همین تصویر معیوب است، با این تفاوت که آن همه پیش فرض ایدئولوژیک را دربارهی کل جامعهی ایران ندارد. پیشفرضهایاش اندکی کمتر است فقط! برای آدم غربی، علی الخصوص آدم آمریکایی، همهی زنان ایران برقع میپوشند و روبنده میزنند! برای غربی، همهی ایرانیها گروگانگیر هستند. چنانکه برای دستگاه سیاسی ما غرب همیشه نماد شر و مظهر تباهی و گناه است و هیچ فضیلت و خیر و نیکویی در آن نیست (و مثلاً نظام لیبرالیسم دیگر شکست خورده است؛ توهمهایی از این دست ذهنیت ما را مقید و مشروط و معیوب میکند). وقتی از پیش حکم شکست و نابودی یک نظام فکری و سیاسی را دادی، یعنی خودت را از اندیشیدن به آن خلاص کردهای. دیگر زحمت فهمیدناش را به خودت نخواهی داد. این کار را هم غرب میکند، هم شرق.
زمانی که در دههی نود میلادی نظام سیاسی کمونیسم شکست خورد (من هنوز باور ندارم نظام فکری و ایدئولوژیک کمونیسم آن شکست سنگین را در تمام ارکاناش دیده باشد)، معادلات سیاسی جهان تغییر کرد. جنگ سرد به پایان رسید. موازنهی قدرت میان سرمایهداری و کمونیسم از میان رفت. نظام سرمایهداری (و به طور دقیقتر آمریکا) یکهتاز عرصهی سیاست و قدرت جهانی شد. اما به ویژه بعد از ۱۱ سپتامبر، آن تکقطبی سیاسی هم تغییر کرده است. بنیادگرایان اسلامی تبدیل به قطبی دیگر در برابر آمریکا شدهاند و البته خود آمریکا هم سهم بزرگی در ساختن و فربه کردن این قطب واقعی یا فرضی دارد. گاهی اوقات این «قطب مخالف» واقعیتاش آن اندازه نیست که دربارهی آن اغراق میشود. این صفبندی سیاسی تازه، ذهنیت غرب از شرق و شرق از غرب را هم از نو تغییر داده است.
در یادداشت بعدی سعی میکنم نکاتی را دربارهی «وطن» بنویسم. مهم است بدانیم ما کجای جهان ایستادهایم. ایرانی بودن یعنی چه؟ ایرانی بودن در خارج از ایران یعنی چه و در داخل ایران یعنی چه؟
مطلب مرتبطی یافت نشد.