ما و غرب: سوء تفاهم‌های تاریخی (۱)

در اجابت دعوت میرزا مهدی خان سیبستانی، چند یادداشت در وبلاگ‌ام خواهم نوشت تا فتح بابی برای خودم هم باشد.

یکی دو قرن گذشته برای ما شرقی‌ها، سال‌های دراز سوء تفاهم‌های تاریخی با غرب بوده است. وقتی می‌گویم سوء تفاهم، مرادم تنها بد فهمیدن نیت و مقصود دیگری نیست. همین اندازه که از فهم واقعیت یک پدیده یا یک شخص فاصله گرفتیم، به دام سوء تفاهم افتاده‌ایم.

تصور تاریخی ما از غرب اساساً مغشوش و مُعْوَجّ بوده است. عوامل زیاد داخلی و خارجی در این اعوجاج نقش داشته‌اند. یا روشنفکران ما از غرب مدینه‌ی فاضله، آرمان‌شهر و ناکجا آبادی ساخته بودند که کعبه‌ی آمال آزادی‌خواهان و اندیشه‌گران بود. یا سنتی‌ها،‌ متشرعین، وطن‌پرستان و افراد دیگری از این دست غرب را مجسمه‌ی شر و فساد و تباهی و استیلاطلبی و زیاده‌خواهی معرفی کرده بودند.

به جای این‌که در این یادداشت نخست، به دنبال تحلیل یا بررسی علمی یا خالی از جانب‌داری باشم، ترجیح می‌دهم ابتدا تصور و برداشت خودم از شرق و غرب را باز کنم تا بعداً به بررسی بعضی از ریشه‌ها و علل برسیم. برای من غرب و شرق، از ده سال پیش تا به حال، که پنج سالی هست در غرب زندگی می‌کنم، بسیار تغییر کرده‌اند. برای من شرق و غرب، از منظر جغرافیایی و فیزیکی، نه قداست ویژه‌ای دارند و نه یکی برتری خاصی بر دیگری دارد. شرق اگر امتیازی داشته باشد، امتیازی است معنوی. به این معنا می‌توان در غرب زیست با اندیشه‌ای متأثر از فرهنگ و اندیشه‌ی شرق، اما بدون این‌که سراپا شرقی باشی. در غرب زیستن برای من مترادف این معنا بوده است که از امکانات و مواهب و آزادی‌ها و در یک کلام «توسعه یافتگی» غرب بهره ببرم و بدون این‌که از چهارچوب قوانین و مقرراتی که ناموس مدنی این جوامع است تخطی کنم، به معنا، روح و گوهر اندیشه‌ی تابناک و معنوی شرق نزدیک‌تر شوم. اما مگر می‌شود در غرب شرقی بود و قوانین غرب را نقض نکرد؟ مگر می‌شود در غرب زیست و آن «سوء تفاهم‌ها» را با خود نیاورد؟ به گمانِ من بدون شک می‌شود. بسیار کسان را می‌شناسم که چنین کرده‌اند و چنین زندگی می‌کنند. برای اثبات تحقق‌پذیری این مدعا حتی یک مثال هم کافی است.

به گمان من وقتی هم از شرق و هم از غرب قداست را ستاندی و هر دو را در مقام مجموعه‌هایی انسانی نشاندی، پاسخ به پرسش آسان‌تر می‌شود. اما چگونه می‌توان میان شرق و غرب پل زد؟ به گمان من یک راه وجود دارد و این راه – اگر تنها راه نباشد – بدون شک یکی از برترین و معتبرترین راه‌هاست: تکیه بر مشترکات فرهنگ بشری، میراث مشترک اخلاقی بشر (چه این میراث اخلاقی را دینی بخوانید یا غیر دینی) و نزدیک شدن به معنا و گوهر کثرت‌گرایی. هر جا پای «حداکثر خواهی» و تثبیت و استقرار «هویت» قومی، فرهنگی، ملی، مذهبی یا سیاسی با محور قرار دادن اکثریت‌های محل نزاع و اختلاف به میان بیاید، آن سوء تفاهم تاریخی بیشتر گسترش می‌یابد و شکاف عمیق‌تر می‌شود.

اما کدام سو باید بیشتر برای تحقق این معنا تلاش کند؟ شرق یا غرب؟ اگر هیبت و هیمنه و قداست و بزرگی را از بشر ستانده باشیم و این نکته را برجسته ساخته باشیم که بشر، بشر است و خطاکار و هیچ بشری، نه شرقی، نه غربی، نه مسلمان، نه غیر مسلمان و نه لاییک و نه محلد، بر کنار از خطا کردن نیست، پاسخ به این پرسش هم روشن است: هر دو به یک اندازه مکلف به تلاش برای تفاهم‌اند. ما اگر می‌خواهیم کوتاهی‌های جهان اسلام را در رسیدگی به معضل تلقی‌های بنیادگرایانه و تمامیت‌خواهانه از اسلام که حاصل‌اش جز فجایع سیاسی نیست به نقد بکشیم، باید در آن بی‌محابا شجاعت داشته باشیم، اما دیدگان انصاف و عدالت را نباید بست و گمان ورزید که تمام این نابسامانی‌های سیاسی و عقیدتی در خلاء پدید آمده‌اند: واقعیتِ تاریخی جهان امروز محصول درست‌کاری‌ها و خطاکاری‌ها «همه‌ی بشریت» است نه یک قوم و یک طایفه و یک تیره و تبار. نه خدمت ابن سینا، و نصیرالدین طوسی و فارابی و بیرونی و صدها فیلسوف و متفکر و دانشمند و متأله، مسلمانان و فرهنگ‌های اسلامی را از حرکت و سیالیت معاف می‌کند و نه خدمات و تلاش‌های ده‌های فیلسوف و اندیشمند عصر روشنگری، پیش از عصر روشنگری و پس از عصر روشنگری در غرب، آن‌ها را از التزام عملی به «اخلاق» معذور می‌دارد. من مشکل را مشکلی مضاعف می‌دانم: از دو سو نفت بر آتش اختلاف‌ها ریخته می‌شود و نمی‌توان مدعی شد که از این اختلاف‌ها فقط یک طرف سود می‌برد: شهوت شهرت و ثروت و قدرت در نهادِ همه‌ی آدمیان است و غربی و شرقی نمی‌شناسد. ایدئولوژی‌ها هم همیشه و تنها از شرق بر نیامده‌اند. دست بر قضا؛ غرب زادگاه و مهد بزرگ‌ترین و فاجعه‌بارترین ایدئولوژی‌های تاریخ بوده است و امروز ایدئولوژی‌های مشابهی را در شرق هم می‌توان یافت. غرب شرق را درست نمی‌شناسد و چه بسا که نمی‌خواهد درست بشناسند؛ منافع‌‌اش چنین اقتضا می‌کند؟ شرق هم غرب را درست نمی‌شناسد و باز هم چه بسا که نمی‌خواهد بشناسد؛‌ یعنی اقتضای منافع شرقی‌ها – عده‌ای از شرقی‌ها – در همین است؟ بدون شک نمی‌توان قلم بطلان بر تلاش‌های صادقانه‌ی هر دو سو کشید. اما قدر مسلم این است که این تلاش‌ها هنوز کافی نیست. شاهد آشکارش عراق و افغانستان است. تلاش برای شناخت باید صادقانه باشد، چه از سوی غربی‌ها و چه از سوی شرقی‌ها: یکی از موانع بزرگ شناخت برای همه‌ی ما، انسان‌ها، این بوده است که طرف مقابل را همیشه خصم یا مدعی دیده‌ایم و البته سوء نیت و آزار هم از آن‌ها کم ندیده‌ایم. بشریت همگی بر یک کشتی سوار است و در امواج طوفان زده‌ی هستی بشری در همین قرن شتاب‌ناک بیست و یکم سرآسیمه گرد خویش می‌گردد.

جهانی که ما انسان‌ها می‌سازیم، فقط برای ما نیست. فرزندانِ ما و فرزندان فرزندانِ ما قرار است در این دنیا زندگی کنند. باید اندیشید که فردا آن‌ها چه قضاوتی درباره‌ی حب و بغض‌های بیهوده و لجاجت‌های مغرضانه‌ی ما خواهند داشت. فردا آن‌ها کدام رفتار ما را خواهند ستود؟ فردا، در زمین جا هم شانه به شانه‌ی هم می‌سایند – کما این‌که امروز هم این اتفاق افتاده است. پل ساختن‌های ما باید با اعتنا به فضای جهانی‌شده‌ی امروز باشد، نه فضای بسته.

این از یادداشت نخست. ادامه دارد.

بایگانی