زنده بودن

آدم وقتی در زندگی هدفی دارد و خودش می‌داند چه می‌کند، بسیار پیش می‌آید که اتفاقات بیرون، رهگذران، فضول‌ها و بعضی از همین آدم‌های معمولی اطراف او را به خود مشغول کنند و او از کار خودش باز بماند. گاهی اوقات چیزهایی باعث می‌شوند تمام هوش و حواس ما معطوف چیزی شود جز همان‌که باید بکنیم. گاهی بادی، نسیمی می‌وزد و ما به همان اندک نسیم از کارِ خویش می‌مانیم. این‌ها هم در زندگی اجتماعی رخ می‌دهند و هم در زندگی فردی و سلوک معنوی و باطنی. اگر بخواهی به قیل و قال‌ها توجه کنی، اگر چشم بدوزی به آمد و رفت رهگذران، از کارت می‌مانی:
هین تو کارِ خویش کن ای ارج‌مند
زود کایشان ریش خود بر می‌کنند!

یا وقتی مولوی می‌گفت که:
مه فشاند نور و سگ عو عو کند
هر کسی بر طینتِ‌ خود می‌تند
نکته‌ی شگفتی در سخن او هست. ماه کار خودش را می‌کند و همچنان نور می‌افشاند. غوغای سگان ماه را از نورافشانی باز نمی‌دارد. ماه به طبیعت و طینتِ خویش کار می‌کند و حیران غوغای سگان نمی‌شود. چقدر این ابیات مثنوی امید‌بخش است:
فرخ آن ترکی که استیزه نهد
اسب‌اش اندر خندق آتش جهد
گر پشیمانی بر او عیبی کند
اول آتش در پشیمانی زند
خود پشیمانی نروید از عدم
گر ببیند گرمی صاحب قدم

این گرمی چیز مهمی است. این ثابت قدم بودن، نصیب هر کس نیست. مهم این است که گرمِ کار باشی. تا کارت را جدی نگیری، کارت هر چه باشد، به هیچ سرانجامی نمی‌رسد. همین غرقِ کار خویش بودن است که به پایان‌ می‌برد آن کار. دیر بجنبی می‌شوی مثل آن طفلی که تمام روز سرش به بازی گرم بود (این هم یک جور گرم بودن است دیگر) و غروب که می‌خواست برود خانه دید همه‌‌ی جامه‌های‌اش را دزد برده است!

کار آن دارد که حق را شد مرید
بهر کارِ او ز غیرِ او برید
دیگران چون کودکان این روز چند
تا به شب بر خاک بازی می‌‌کنند.

می‌شود مشغول خاک‌بازی نشد. اندکی به خودمان تکانی بدهید و دل محکم داریم، می‌شود. همه‌ی این‌ها شدنی است. توکل می‌خواهد و عزم استوار:
بسان رود
      که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش!
امید هیچ معجزی ز مرده نیست،
زنده باش!

بایگانی