ای واژه‌ی خجسته‌ی آزادی . . .

داشتم این فیلم «الماس خونین» را می‌دیدم. سخت تکان دهنده است این فیلم. اساساً هر آن‌چه که به آفریقا و رنج‌های کشورهای مصیبت‌زده‌ی جهان سوم مربوط باشد، خواندن، شنیدن و دیدن‌اش اعصاب پولادین می‌خواهد. آن‌ها که در کنج عافیت نشسته‌اند نمی‌فهمندش. فیلم را که می‌دیدم، مدام به یادِ این شعر اخوان بودم که:

از تهی سرشار ، جویبار لحظه‌ها جاریست.
چون سبوی تشنه ، کاندر خواب بیند آب
 واندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من!
زندگی را دوست می‌دارم!
مرگ را دشمن!
وای! اما با که باید گفت این
من دوستی دارم که به دشمن خواهم از او التجا بردن!
جویبار لحظه ها جاری …!

و چه دردناک است که ما دوستانی داریم که گاهی از شر آن‌ها به دشمن التجا می‌بریم! چنان از نیش این مارها سخت گزیده شده‌ایم که دست به دامان اژدها می‌شویم. از زندگی به دامان مرگ می‌گریزیم،‌ بس که این زندگی زندگی نیست! چرا باید زندگی را چنان بر مردم تلخ کرد که مرگ را بر آن ترجیح دهند؟ این درد در همه جای جهان سوم هست. در همه‌جای آفریقا، در همه جای خاورمیانه و مشرق زمین هست. و ما هر چه جان می‌کنیم، عُمْر، خطاب‌اش می‌کنیم. هر چه تحقیر و توهین است، آزادی می‌بینیم (می‌گوییم اندکی که آزادی هست حالا) و بی‌اعتنا و سر به زیر تن می‌دهیم و تسلیم می‌شویم. چرا؟ چون از دوست به دشمن التجا برده‌ایم! و دوست کی‌ست و دشمن کجاست؟ یافت‌اش سخت نیست. کمی اگر عمق درد و فاجعه را بهتر حس کنیم، دوستان و دشمنان هر دو تمام قد در برابر ما ایستاده‌اند. در این غوغا که دوست را از دشمن نمی‌توان تشخیص داد، سنگ محک کدام است؟ عیار تشخیص به دستِ کی‌ست؟

تماشای رنجِ‌ آدمیان دود از سرم بلند می‌کند. بیش از آن دیدنِ رنجِ جهلِ آدمیان و خودفریبی‌شان می‌آزاردم. یاد سایه می‌افتم که چه خوب و رسا دردهای ما را تصویر می‌‌کند. باشد برای وقتی دیگر که شعر سایه را هم بگذارم کنار این هذیان‌ها.

بایگانی