وه! بالاخره آمدی! جانمان به لب رسید بس که سرت به کار گرم بود! پسرت زودتر از خودت آمد. همان جوان خجالتی که راهاش را از جلوی همهی ما کج کرد و پیاده، قدمزنان، خیابانِ مستقیم را گرفت و رفت. اعتنایی هم به راننده و ماشین نکرد. موبایلاش را آورد بیرون و گپزنان کیف سیاهاش را به دست گرفت رفت. اگر نگفته بود پسرت است، مظفر حتماً راهاش نمیداد بیاید تو!!
این بار دیدنات اما حکایتی دیگر داشت. وقتی ببینی همه آن سوی خیابان به انتظارِ تو صف کشیدهاند و برای همه لبخند زنان و با مهر دست تکان بدهی، دلِ آدم از سنگ هم باشد از جا کنده میشود. توی راه که بر میگشتم این آواز شجریان را با ویولون شاپور نیاکان گوش میدادم. در اوج میخواند که:
بنمای رخ که خلقی واله شوند و حیران
بگشای لب که فریاد از مرد و زن بر آید
(انگار این غزل حافظ فقط برای آدمهای عاشق دلبرده است که انتظارِ دیدارِ یار میکشند)
آدم باید واله و حیران شدن بعضیها را دیده باشد و بداند که چگونه دیدنِ یک نفر میتواند فریاد از مرد و زن بر آرد. این را من به عیان امشب دیدم. رویام را که برگرداندم، اولین چیزی که به چشمام رسید، چهرهی پوشیده از اشک دخترکان و پسرکانی بود که به نردههای پارک تکیه داده بودند. تو چه میکنی با آن تکانِ دست که سیل سرشک از دیدگانِ اینها سرازیر میشود؟ و من هنوز گیجام و حیران. هنوز همان حیران همیشگیام. داشتم میگفتم ما مثل سیبزمینی نگاهات کردیم و اینها عاشقانه با دیدنات میتپیدند. اما ساعتی خوش بود. وقتی خرم بود و پر نور.
مطلب مرتبطی یافت نشد.