روزی که بم لرزید، گمان میکنم بانو و من جزو اولین کسانی بودیم که در وبلاگستان دربارهی بم نوشتیم. همان دقایق اول بود که بانو تلفن زد و سرآسیمه خبر زلزله را داد. چند ساعتی گذشت تا از عمق فاجعهی بم با خبر شدیم. من البته لندن بودم در خوابگاه. غرق خواب بودم وقتی بانو زنگ زد و خبر زلزله را داد. چند روز بعدش البته من خودم ایران بود و هفتهی بعدش رفته بودیم کرمان. میخواستیم همان روزها برویم بم را، باقیماندهی آن هم امید و آرزو، را ببینیم. که نشد. یکی از بزرگترین دردها و حسرتهای من بعد از بم، رفتن ایرج بسطامی بود. ایرج مظلوم و سادهدل. ایرج با صفا. فکر میکنم وقتی اولین مطلبام را نوشتم هنوز خبر مرگِ او را نشنیده بودم. آن روز این (ارگ بم: چندین هزار امیدِ بنیآدم!) را نوشتم:
«بزرگترین بنای خشتیِ ایران، ارگ بم، سحرگاهانِ امروز به خاک نشست! باورم نمیشود. وقتی که همسرم گریان خبر نابودی ارگ بم را اکنون به من داد، دهانم از درد و حیرت باز ماند. هنوز هشت ساعت نگذشته است که داشتم به ارگ بم فکر میکردم و اینکه این بار که به ایران رفتم حتماً سری به آنجا بزنم. امروز جهانی از یاد و خاطره برای من آنجا مدفون شد. امروز بخشی از تاریخ من و تبارم در آنجا ویران شد. امروز من ویران شدم. هنوز پنج روز نشده است که نوشتم دیدنِ ارگِ بم برایم حسرت شده است. حالا شد حسرتِ جاوید. شبِ ولادت عیسا مسیح بود و شب مرگ ارگِ بم.
نمیدانم بر فقدانِ آن بنا باید گریست یا بر نابودیِ آدمیانی که در آن بنا بودند. گروهی از دانشجویان مرمت دانشکدهی هنر کرمان در آن میان بودند که بیخبریم از آنها. اگر کسی از مسئولین قصوری کرده بود، شاید میشد گریبانِ یکی را گرفت که کوتاهی کرده است. اما، این بار کارِ بشر نیست. شما فکر میکنید میشود با وجود زلزلهی عظیم، ارگ بم را حفظ کرد؟ میشد؟ هنوز گیجم، گیج. باورم نمیشود. باورمان نمیشود. ارگِ بم؟ رفت؟ خبر را به هر کسی که میدهم، به همان اندازه که برای آدمیان اندوه میخورد، از نابودی ارگ هم گویی تیشه بر جانش میزنند. این بنا با جانِ چند نفر آدم گره خورده بود؟ معمارش که بود؟ ساکنانش که بودند؟ این چه مکافاتی است برایِ ما؟ این سالها در ایران، زلزله از زلزله، سیل از سیل، قتل از قتل، نامردمی از نامردمی باز نمیشود. این زنجیرِ بلا و عقوبت تا کجا میرود؟ سالِ بلواست، سالِ بلوا! مرثیهخوانان کجایند که داغدار ماتمی بزرگیم. وقتی بنایی با این عظمت و این همه فرهنگ و تاریخ از میان میرود، گویی ریشهی یک قوم را از بیخ کندهاند:
فلک را جور بیاندازه گشته است . . .»
بهترین خبری که دربارهی بم میخواهم بشنوم؟ نمیدانم. شاید اینکه دولتمردانِ ما دعواهای سیاسیشان را کنار بگذارند و به جای تحکیم پایههای قدرتشان کمی بیشتر به خودِ مردم فکر کنند. مردم بم خیلی بیش از ساختن بناها به همدلی و همدردی بشری نیاز دارند. کسی که به آنها گوش بدهد. رنجشان را بشنود. فکرش را کردهاید هنوز چقدر آدم گرسنه و بیلباس هستند؟ برای بم، من به پروژههای بزرگی که معلوم نیست چند سال دیگر واقعاً ثمر دهند، امید زیادی ندارم. کار میخواهید بکنید؟ برای اینها مدرسه بسازید. خانه بسازید. قصر لازم ندارند. سر پناه متواضعانهای دردهای اولیهشان را دوا میکند. لازم نیست برای بم آپولو هوا شود. اکر هر کسی فقط یک گوشهی کوچک کار را میگرفت، شاید بسیار جلوتر از اینی بودیم که الآن هستیم. فکر میکنم برای بم، سنگهای بزرگ بزرگ نشانهی نزدنهایی واقعی و جدی است.
پ. ن. این هم یکی از یادداشتهای فراوان آن روز بانو (آرشیو قبلی را باید دوباره بازسازی کند):
«ارگ مرد … از بس که جان ندارد
ارگ خوابید. خسته شده بود از ایستادن. دو هزار و پانصد سال وفادار به شهری که در بیرون از حصارهایش در دامنه ی دشت سبز خود را گسترده بود ایستاده بود.
هشتاد سال پیش بود که آخرین خانواده ارگ را تنها رها کرد و به میان شهر رفت ولی ارگ بازهم وفادار بود. نوشته بودم که کوچه هایش بوی بی وفایی می دهد. بوی بی وفایی مردمانی که ترکش کرده بودند. ارگ روح داشت. باور نمی کنید اما روح غمگینی داشت که همیشه آوازی تلخ می خواند. اگر خوب گوش می کردی می شنیدی صدایش را.
ارگ خسته خوابید. مردمان بم بی وفایی کردند اما او ماند. ماند تا شهر بماند. اما شهر که رفت، وقتی کودکان شهر دیگر از خواب برنخاستند او هم رفت. مانده بود تا مردان و زنانش در کنار دیواره هایش عاشقی کنند ولی وقتی دیگر عاشقی در آن شهر زنده نمانده است دلیلی برای بودنش نبود.
می دانم تا لحظه ای که امیدی برای زندگی دوباره ی شهر بوده است روح ارگ دستهایش را به آسمان گره زده بود تا سقوط نکند. به ویرانه اش که نگاه کنید شما هم مطمئن می شوید. برج دیدبانی ارگ که می گفتند در دوران ساسانی آتشکده ای بوده است مانند دستی برای طلب یاری به سوی آسمان مانده است.
ارگ مرد … از بس که جان ندارد.»
مطلب مرتبطی یافت نشد.