چند روزی است دارم به قدرت فکر میکنم و اینکه چه اندازه مهیب است واقع شدن در شعاع قدرت. قدرت را عام بگیرید که شامل شهرت و جاه و مقام و ثروت و غیره میشود. این حس فزونی طلبی و استعلای آدمی را هیچ چیزی جز عشق نمیتواند این قدر خوار کند. بعضی وقتها فکر میکنم عشق و قدرت با هم منافاتِ تام دارند: «در کوی ما شکستهدلی میخرند و بس»:
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
ابراز بندگی کن و اظهار چاکری
همینطور که این فکرها توی ذهنام کلنجار میرفت، دیشب به یاد ترجیع بند هاتف اصفهانی افتادم که میگفت:
چشم دل باز کن که جان بینی □ آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری □ همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد □ گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد □ وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را □ سر به ملک جهان گران بینی
تا به جایی که میگوید:
هرچه داری اگر به عشق دهی □ کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق □ عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری □ وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی □ وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی □ از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان □ تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
دیدم حیف است بخواهم چیزی دربارهی این ترجیعبند درخشان و پر مغز بنویسم. بهتر است تمام ترجیع بند را برای ثبت در ملکوت هم که شده و برای مراجعههای بعدی خودم همینجا بیاورم. شما هم بخوانید و لذت ببرید.
ای فدای تو هم دل و هم جان □ وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر □ جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل □ جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب □ درد عشق تو، درد بیدرمان
بندگانیم جان و دل بر کف □ چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل □ ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهی شوق □ هر طرف میشتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم □ سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم □ روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب □ دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی □ به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذرا و گل رخسار □ همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط □ شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماهروی مشکینموی □ مطرب بذله گوی و خوشالحان
مغ و مغزاده، موبد و دستور □ خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی □ شدم آن جا به گوشهای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند: □ عاشقی بیقرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب □ گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتشپرست آتش دست □ ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش □ سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی □ به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن میشنیدم از اعضا □ همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
□
از تو ای دوست نگسلم پیوند □ ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان □ وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم □ که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش □ که ز عشق تو میدهندم پند
من ره کوی عافیت دانم □ چه کنم کاوفتادهام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا □ گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت □ هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی □ ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید □ که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت □ وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی □ تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی □ پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را □ پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو □ شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
□
دوش رفتم به کوی باده فروش □ ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن □ میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف □ باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و میکشان گردش □ پارهای مست و پارهای مدهوش
سینه بیکینه و درون صافی □ دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی □ چشم حقبین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیالک □ پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر □ آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم: □ ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند □ درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت: □ ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت □ دختر رز نشسته برقعپوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده □ و آتش من فرونشان از جوش
دوش میسوختم از این آتش □ آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر □ ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعهای درکشیدم و گشتم □ فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم □ مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت □ این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
□
چشم دل باز کن که جان بینی □ آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری □ همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد □ گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد □ وانچه خواهد دلت همان بینی
بیسر و پا گدای آن جا را □ سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را □ پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را □ بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را □ بر دو کون آستینفشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی □ آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی □ کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق □ عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری □ وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی □ وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی □ از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان □ تا به عینالیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
□
یار بیپرده از در و دیوار □ در تجلی است یا اولیالابصار
شمع جویی و آفتاب بلند □ روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی □ همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی □ بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین □ جلوهی آب صاف در گل و خار
ز آب بیرنگ صد هزاران رنگ □ لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق □ بهر این راه توشهای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند □ که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و اصال □ یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند □ بازمیدار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که مینرسد □ پای اوهام و دیدهی افکار
بار یابی به محفلی کن جا □ جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل □ مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران □ یار میگوی و پشت سر میخار
هاتف، ارباب معرفت که گهی □ مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی □ از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است □ که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی □ که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او □ وحده لااله الاهو
مطلب مرتبطی یافت نشد.